تربیت
Tarbiat.Org

آزادی ، آری توطئه،هرگز پژوهشی در کلام و پیام نورانی امام خمینی‏
مرکز غدیر‏‏‏

مدعی آزادی از اینطور امور زیاد است لکن واقعیت کم است‏

انسان گمان می کند که من خودم هر چه می گویم از روی آزادی است و بی‏نظری، لکن اگر کسی یک همچو ادعائی کرد این را نپذیرید. نمی‏تواند این انسان موجود آزاد از هواهای نفسانی و از حب نفس که منشاء همه گرفتاری‏هاست آزاد بشود، مدعی آزادی از اینطور امور زیاد است لکن واقعیت کم است. ممکن است که بسیاری از اشخاص حتی خودشان هم توجه نداشته باشند به این که بنده خودشان هستند، نه بنده خدا، خودشان هم خودشان را مبرا و منزه می دانند و این برای همان حب نفسی است که انسان دارد، این حب نفس تمام عیوب انسان را به خود انسان می پوشاند، هر عیبی که داشته باشد برای خاطر این حب نفس آن عیب را نمی بیند و گاهی هم آن عیب را حسن می داند، و تا انسان با مجاهدت ها و تبعیت از تعلیمات انبیا از این گرفتاری و عبودیت نفس خارج نشود، نه خودش اصلاح می‏شود و نه می تواند احکامی که می‏کند و رای‏هایی که می‏دهد صحیح باشد، مطابق واقع باشد. اتفاق می‏افتد، لکن نمی‏تواند مطلقا این طور باشد انسان.
یک عملی از یک شخص در یک محیط در یک ساعت از یک شخص صادر می‏شود، دو نفر که این عمل را می‏بینند یکی از این ها با این دشمن است، این عمل را بد می‏بیند و یکی از آن ها که با این دوست است این عمل را خوب می‏بیند. عمل از یک آدم است، در یک وقت است، دریک محیط است، در یک شرایط است، همه چیزهایش با هم مجتمع است، لکن برای آن گرفتاری که بیننده دارد، آن عدم آزادی که بیننده دارد و اسیر هوای نفس است این عمل را عیناً خوب می بیند، اگر با آن آدم خوب باشد و این عمل را عیناً بد می بیند، اگر چنانچه با آن آدم بد باشد، و انسان خودش هم متوجه نیست، بله هستند اشخاصی که بی‏جهت می دانند و تکذیب می کنند یا می دانند و تعریف می‏کنند. اینطور هستند اما شاید بسیاری این طور باشند که به واسطه آن اسارتی که دارند و آن گرفتاری که در باطن خودشان مبتلای به آن هستند و آن شیطانی که در نفس انسان فعال است، این گرفتاری نمی گذارد که انسان آزادانه حکم بکند، نمی گذارد که انسان آن طوری که واقعیت است ادراک کندوآن طوریکه واقعیت است او را بگوید، یا واقعیت را به واسطه همین عبودیتی که دارد، بندگی که دارد و آن طوری‏که سلطنت بر او دارد شیطان و قوای شیطانی خودش، یا ادراک نمی کند مطلب را و یا اگر ادراک هم کرد، نمی‏خواهد او را اظهار کند.
از آن طرف هم همین طور، تعریف ها و تکذیب هایی که ماها می کنیم، انسان عادی می کند، این تعریف و تکذیب ها به واسطه همین علاقه‏ای که انسان به خودش و وابستگان خودش که آن هم علاقه به خود است، علاقه به وابستگان، علاقه به خود است « این چون پسر من است و این چون برادر من است، و این چون هم سلک من است، این همه من است » و تمام این اشیاء در انسان های عادی تمام بر می گردد به خود من، اگر از کس دیگری هم تعریف کند، این از باب این که به او متعلق است تعریف می کند. اگر انسان بخواهد خودش را تجربه کند، یک وقت که خلوت می شود خودش بنشیند پیش خودش، دو نفر را که یکی شان از رفقای اوست، از اقربای اوست، بسته به اوست و یکی شان با او مخالفند و با او دشمنند مثلاً این بنشیند و فکر کند که این عملی را که از این دشمن من و دوست من صادر شده است چه شده است که من این عمل خصوصی را وقتی که نسبتش می دهم به دوستم، شروع می کنم از آن تعریف کردن، یا لا اقل عیب پوشی کردن به حیل و آن عمل اگر چنانچه از دشمن من صادر بشود یکی را چند می کنم و هیاهو می کنم.
اگر انسان بنشیند و واقعاً بخواهد بفهمد که خودش چکاره است، باید این موازین را ملاحظه کند، اگر یک عمل خوبی صادر شد از یک دشمنی، این عمل خوب را ستایش کند، ببیند که همچو هنری دارد. اگر یک عمل بدی از دسته ای صادر شد این را بد بداند و بگوید بد است. نمی گویم که اسرار مردم را فاش کند، من می گویم پیش خودش، البته اسرار مردم هر چه باشد فاش کردن بر خلاف اسلام است و غیبت و تهمت و همه این ها از مکائری است که انسان به آن مبتلا هست، لکن ابتلای انسان به خودش از همه ابتلاها بالاتر است. شاهد همین است که من اگر یک امر خیلی برجسته‏ای از یکی صادر شد، من بنای به مناقشه می گذارم که این امر شایسته را هر چه بتوانم این را از ارزش بیندازم و اگر این امر شایسته از یک دوستی، یک متعلق به خود من صادر شد، بنای بر این می گذارم که این امر شایسته را بیشتر از آن مقداری که هست این را نمایش بدهم. همه این ها زیر سر خود من است به خارج هیچ مربوط نیست، دنیا من هستم، این عالم ملک، این عالم طبیعت یکی از مخلوقات خداست و این عالم طبیعت هم جلوه ای از جلوه های خداست. تعلق به این عالم طبیعت، تعلق به این دنیا، این اسباب این می شود که انسان را منحط می کند.
ممکن است یک کسی به یک تسبیحی آنقدر تعلق داشته باشد که یک کس دیگری به یک سلطنت این تعلق را نداشته باشد، این اولی بیشتر به دنیا چسبیده است و آن دومی کمتر.
سلیمان ابن داود هم سلطان بود، سلطانی که بر همه چیز حکم می کرد، لکن آن سلطنت یک سلطنتی نبود که دل سلطان را، دل سلیمان ابن داود را به خودش جذب کند.