در زمان ظهور و حیات پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در میان مسلمانان کسانی بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و به دلایلی اجبارا مسلمان شده بودند، و تظاهر به اسلام کرده بودند. در این زمینه نیز در قرآن آیاتی آمده و حتی سورهای به نام منافقون داریم، و در موارد متعددی در اسلام صحبت از منافقان شده است که اظهار ایمان میکنند و دروغ میگویند، و حتی بر اظهار ایمان قسم میخورند: اذا جائک المنافقون قالوا نشهد انک لرسول الله و الله یعلم انک لرسوله و الله یشهد ان المنافقین لکاذبون(31)، تا آخر سوره. و موارد فراوانی از آیات دیگر که درباره این گروه در میان مسلمانان شهادت میدهند که به صورت واقعی ایمان نیاورده بودند. قرآن حتی آن کسانی را که ایمان ضعیف و متزلزلی داشتند، نیز گاهی جزء منافقان به حساب میآورد. مثلا در یک جا در وصف آنان میفرماید: واذا قاموا الی الصلوه قاموا کسالی یراءون الناس و لا یذکرون الله الا قلیلا(32)، از اوصاف منافقان این است که با کسالت در نماز شرکت میکنند؛ در مسجد نماز میخوانند اما کسل و بی حال هستند و از روی ریا کاری است و در دل به خدا توجه نمیکنند مگر اندکی. به هر حال این آیه نشان میدهد که مراتبی از توجه را داشتهاند.
شواهد زیادی است که قرآن کسانی را که ایمان ضعیفی داشتند و ایمان آنها به حد نصاب نمیرسیده نیز جزو منافقان حساب کرده است. البته الان در صدد بررسی مصادیق این آیات نیستیم. گروهی از کسانی که مسلمان بودند کسانی بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) علی رغم دشمنیها و کینه توزیهای فراوانی که کرده بودند دست محبت بر سر اینها کشید، و آنان را طلقاء یعنی آزاد شدگان نامیدند، بسیاری از بنیامیه از اینها هستند. آنان بعدا در بین مسلمانان بودند و با آنها معاشرت و ازدواج داشتند. ولی بسیاری از ایشان ایمان واقعی نداشتند. نه تنها ایمان نداشتند، بلکه اصلا به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حسد میبردند: ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله(33) بعضی از این افراد از قریش بودند، من را معذور بدارید که بگویم چه کسانی! شواهدی است که وقتی نام پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را در اذان میشنیدند، ناراحت میشدند. دو عشیره در قریش بودند که حکم پسر عمو را داشتند. در مورد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) میگفتند این پسر عمو را ببین، طفل یتیمی بود، در خانواده فقیری بزرگ شد، حالا به جایی رسیده که در کنار اسم خدا نام او را میبرند، و از این وضعیت ناراحت میشدند.
به هر حال بعضی از آنان بعد از وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در حدود بیست و پنج سال به منصب هایی در جامعه اسلامی رسیدند تا بالاخره نوبت به حکومت امیر المؤمنین (علیه السلام) رسید. خوب، میدانید قبل از این که امیر المؤمنین (علیه السلام) به حکومت ظاهری برسد، معاویه در شام از طرف خلیفه دوم به عنوان یک عامل، یک والی یا به اصطلاح امروزی استاندار منصوب شده بود؛ و بعدا از طریق خلیفه شوم کاملا تایید و تثبیت شد. حتی چون خویشاوندی بیشتری با خلیفه سوم داشت اختیارات بیشتری به او داده شد. لذا معاویه در شام دستگاهی برای خود تشکیل داده بود. شام از مدینه دور بود و جزء منطقه تحت نفوظ دولت روم به شمار میرفت. مردم شام تازه مسلمان بودند. آنان بیشتر با رومیها در تماس بودند و بسیاری از آنها با هم ارتباط نزدیک داشتند. مردم شام با توجه به منطقه جغرافیایی و حاکمی که در طول دهها سال بر آنها حکومت کرده بود، آن قدر فرصت پیدا نکرده بودند که معارف اسلامی را به صورت صحیح و کامل یاد بگیرند.
معاویه هم چندان علاقهای به این که آنان اسلام را به خوبی یاد بگیرند، نداشت. او میخواست ریاست و سلطنت کند؛ کاری نداشت به این که مردم ایمان داشته باشند یا نه. تا بالاخره بعد از این که امیرالمؤنین (علیه السلام) به خلافت ظاهری رسیدند، معاویه به بهانه این که علی (علیه السلام) قاتل عثمان است شروع به شورش کرد و بنای جنگ با آن حضرت را گذاشت. من به طور خلاصه بیان میکنم و فقط اشارهای به نقطه عطف تاریخ دارم.
معاویه مدتی را در جنگ با امیرالمؤمنین (علیه السلام) گذراند تا به کمک عمر و عاص و بعضی دیگر از خویشاوندان، دوستان، بستگان و بزرگان قریش قبل از اسلام، توانست با طوطئهها و نقشهها و به کمک خوارج جنگ صفین را به ضرر امیرالمؤمنین (علیه السلام) خاتمه دهد. در آن جنگ مساله حکمیت را مطرح کردند و خلافت را به معاویه دادند و بالاخره امیرالمؤمنین (علیه السلام) به دست خوارج به شهادت رسید.
بعد از آن حضرت، نوبت به امام حسن (علیه السلام) رسید و امام حسن (علیه السلام) هم مدت کوتاهی مبارزهای را که امیرالمؤمنین (علیه السلام) شروع کرده بودند، ادامه داد. پس از مدتی، معاویه از زمینههایی استفاده کرد و کاری کرد که امام حسن (علیه السلام) مجبور به پذیرفتن صلح شد. از این مقطع تا حدودی به وقایع نزدیک میشویم. از این جا به بعد نقشه هایی که معاویه میکشد، بسیار ماهرانه است. اگر بخواهیم در آن دوران و دورانهای گذشته چند سیاستمدار نشان دهیم که از اندیشه مؤثرتری نسبت به طبقه متوسط مردم برخوردار بودند، و در سیاست شیطانی نبوغی داشتند، حتما باید معاویه را نیز جزو سیاستمداران شیطانی به حساب آوریم. البته این یک بررسی تحلیلی است؛ اگر بخواهیم این مطلب را تفصیلا از نظر تاریخی اثبات کنیم باید اسناد و مدارک را بررسی کرد. اما تحلیل این است که معاویه به این نتیجه رسید که باید از زمینه هایی به نفع حکومت و توسعه قلمرو سلطنت خود استفاده کند. اسم حکومت آنها خلافت بود، اما در واقع مثل روم و فارس حکومت سلطنتی بود. اصلا آنها آرزوی کسری و قیصر شدن و برپایی چنین سلطنتی را داشتند. آنان برای برقراری و ادامه حکومت خود در جامعه آن روز زمینه هایی را یافتند که میتوانستند از آن بهره برداری کنند.