هشام بن محمد کلبی از ابی مخنف از نضر بن صالح روایت کرد که شیعیان مختار را دشنام میدادند و عتاب میکردند برای عملی که از وی صادر شد درباره حسن بن علی علیهماالسلام(258) وقتی در ساباط مدائن او را خنجر زدند و به قصر ابیض بردند تا زمان حسین علیهالسلام شد و آن حضرت مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد و مسلم در سرای مختار فرود آمد و آن سرای امروز (یعنی به عهد هشام) از آن مسلم بن مسیب است پس مختار با مسلم بن عقیل بیعت کرد و نیکخواهی نمود و مردم را به متابعت وی خواند تا وقتی مسلم بن قیل خروج کرد مختار در یکی از قرای ملکی خود بود و آن ده را لقف میگفتند و با مسلم خروج نکرد چون مسلم نابهنگام بیرون آمد.
و همراهان او از پیش آگاه نبودند وقتی با او گفته بودند هانی را زدند و به زندان کردند بیرون آمده بود و چون خبر خروج مسلم به مختار رسید با چند تن از بستگان خویش از ده به شهر آمد پس از غروب آفتاب به باب الفیل رسید و عبیدالله زیاد بدان وقت عمرو بن حریث را با رایت در مسجد نشانده بود و امان داد و مختار تا بامداد زیر رایت عمرو بن حریث بماند چون روز شد عماره بن ولید بن عقبه خبر او به ابن زیاد بگفت و چون روز بلند شد و در دارالاماره را بگشودند و مردم را اذن دخول دادند مختار هم با دیگر مردم بر وی در آمد عبید الله او را پیش خود خواند و گفت: تویی که مردم را میشورانیدی و سپاه فراهم میآوردی تا یاری مسلم بن عقیل کند.
مختار گفت: من چنین نکردم اکنون از بیرون شهر آمدم و زیر رایت عمرو بن حریث نشستم و عمرو هم گواهی داد که راست میگوید. پس عبیدالله بر روی مختار زد چنان که پلک چشم او برگشت و گفت: اگر شهادت عمرو بن حریث نبود تو را میکشتم و بفرمود او را به زندان کردند و در زندان بود تا حسین بن علی علیهماالسلام کشته شد آن گاه مختار زائده بن قدامه(259) را بخواند و او را نزد عبدالله عمر به مدینه فرستاد تا او نامه به یزید نویسد و شفاعت مختار کند و یزید نامه برای عبیدالله فرستد در رهایی مختار.
زائده به مدینه رفت و پیغام بگذارد و عبدالله عمر صفیه خواهر مختار را به حباله نکاح داشت پس عبدالله نامه به یزید نوشت و شفاعت مختار کرد و آن نامه را با زائده فرستاد یزید نامه او را بخواند و برای عبیدالله نوشت مختار را رها کند عبیدالله او را رها کرد و گفت: از سه روز بیشتر در کوفه مباش. و مختار پس از سه روز آهنگ حجاز کرد.
مترجم گوید: قول صحیح در حبس مختار و رهایی او همین است که ابن زیاد او را به زندان کرد و یزید به رهایی او فرمود و پس از این در سال 67 مصعب بن زبیر او را کشت و حجاج در سال 75 هشت سال پس از کشته شدن مختار والی عراق شد و این که مرحوم مجلسی در جلاءالعیون و بحار نقل کرده است که حجاج مختار را چند بار حبس کرد و عبدالملک مروان برای او نوشت مختار را رها کند عبیدالله او را رها کرد و گفت: از سه روز بیشتر در کوفه مباش و مختار پس از سه روز آهنگ حجاز کرد.
مترجم گوید: قول صحیح در حبس مختار و رهایی او همین است که ابن زیاد او را به زندان کرد و یزید به رهایی او فرمود و پس از این در سال 67 مصعب بن زبیر او را کشت و حجاج در سال 75 هشت سال پس از کشته شدن مختار والی عراق شد.
و این که مرحوم مجلسی در جلاءالعیون و بحار نقل کرده است که: حجاج مختار را چند بار حبس کرد و عبدالملک مروان برای او نوشت مختار را رها کند او را رها کرد و خداوند او را نگاهداشت تا کشندگان حسین علیهالسلام را کیفر کند صحیح نیست زیرا که در زمان ولایت حجاج و مستولی بودن عبدالملک بر عراق مختار کارهای خود را کرده و کشته شده بود و دولت به ابن زبیر رسید و او هم کشته شده بود و پس از آن حجاج والی کوفه شد.
و مرحوم مجلسی (ره) این داستان را از کتابی که در دست مردم متداول بود و آن را تفسیر امام حسن عسکری علیهالسلام میگفتند نقل کرده است و علمای ما آن را مجعول دانند چنان که علامه حلی رحمة الله در رجال خود گوید: محمد بن قاسم مفسر استرآبادی یعنی راوی این تفسیر ضعیف و دروغگو است کتاب تسیری از او روایت کنند که از دو مرد مجهول دیگر روایت کرده است تا این که گوید: این تفسیر موضوع است و سهل دیباجی متهم به وضع آن است انتهی.
و بودن همین داستان در این تفسیر دلیل بر صحت قول علامه حلی و مجعول بودن این تفسیر است اما مجلسی و پدرش رحمهما الله آن را معتبر میشمردند از این جهت از آن نقل کرد.
باز به ترجمه کتاب باز گردیم:
مختار آهنگ حجاز کرد و راه حجاز نزدیک و قصه مردی به نام ابن عرق مولی ثقیف او را دیدار کرد و سلام داد و از علت چشم او بپرسید مختار گفت: آن مادر... یعنی ابن زیاد به چوب زد تا چنین شد که بینی باز گفت خدا مرا بکشد اگر بندبند انگشت او را نبرم و اندام او را پاره پاره نسازم.
و مختار از کار ابن زبیر پرسید، ابن عرق جواب داد: او پناه به خانه خدا برده و مردم پوشیده با او بیعت میکنند و گر نیرو گیرد و مردان او بسیار گردند آشکار شود مختار گفت: یگانه مرد عرب امروز او است و اگر رأی مرا بپذیرد و پیریی من کند مردم را به فرمان او در آورد وگرنه من کم از دیگران نیستم ای ابن عرق، فتنه آغاز شد و اینک رعد و برق آن نمودار گشت و گویی مانند اسب برانگیخته شده است و به تاخت و تاز آمده است و پای در دنباله لگام میپیچد و ناگهان آن را ببینی و بشنوی در جایی پدیدار گردید و بگویند مختار با پیروان خود از مسلمانان به خونخواهی شهید مظلوم و مقتول در کربلا برخاسته است که بزرگ مسلمانان و فرزند سید المرسلین بود یعنی حسین بن علی علیهماالسلام، به پروردگار قسم که به سبب کشتن او بکشم آن اندازهای که به خون یحیی بن زکریا کشته شدند و مختار روانه شد و ابن عرق از گفتار او شگفتی مینمود.
ابن عرق گفت: به خدا قسم آن چه مختار گفته بود دیدم و داستان او را به حجاج گفتم بخندید و گفت: این ابیات را هم مختار گفت:
و رافعة ذیلها - و داعیة ویلها
بدجلة - او حولها
من با حجاج گفتم: این سخن را به حدس و تخمین میگفت یا خبر از آینده داشت و از راهی به وی رسیده بود. حجاج گفت: به خدا قسم جواب سؤال تو را نمیدانم و لکن لله دره عجب مردی دیندار و سلحشور و دلیرافکن و دشمن شکن بود.
(مترجم گوید: این روایت از ابی مخنف نیز دلیل بر کلام سابق است که گفتیم در زمان حجاج مختار کار خود را تمام کرده و کشته شده بود.)
آن گاه مختار نزد ابن زبیر کار خویش را از او پوشیده داشت.
مختار از او جدا گشت و یک سال ناپدید بود ابن زبیر از حال او بپرسید گفتند: در طائف است و خویشتن را مامور از جانب خدا میداند برای انتقام و هلاک ساختن ستمگران.
ابن زبیر گفت: خدای او را بکشد چه مرد غیب گو و دروغ زن است اگر خدا ستمگران را هلاک کند مختار یکی از ایشان باشد به خدا سوگند ما در این گفتگو بودیم که مختار در مسجد پدیدار گشت و طواف کرد و دو رکعت نماز بگذاشت و بنشست و آشنایان گرد او به حدیث بنشستند و نزد ابن زبیر نیامد ابن زبیر عباس بن سهل را نزد او فرستاد او برفت و از حال مختار بپرسید و گفت: چون تو مردی چرا باید دوری گزینی از چیزی که اشراف قریش و انصار و ثقیف بر آن اجماع کردند و هیچ قبیلهای نماند مگر رئیس آنها نزد ابن زبیر آمد پس با این مرد بیعت کن.
مختار گفت: من سال گذشته نزد او آمدم، او کار خود از من پنهان داشت چون از من بی نیاز نمود خواستم تا بنمایم که من هم از او بی نیازم.
عباس گفت: امشب نزد او آی و من نیز هستم پذیرفت و پس از نماز عشاء نزد ابن زبیر آمد و گفت: با تو بیعت میکنم به شرط آن که بی من هیچ کاری نکنی و این که من هر روز پیش از همه مردم بر تو در آیم و چون غالب شدی بزرگتر و بهترین مناصب را به من دهی.
ابن زبیر گفت: با تو بیعت میکنم بر متابعت کتاب خدا و سنت رسول وی، مختار گفت: با پستترین بندگان من چنین بیعت میکنی، به خدا قسم که با تو بیعت نمیکنم مگر با همان شرایط که گفتم.
ابن زبیر ظاهرا پذیرفت و با مختار بیعت کرد و مختار با او بود و در جنگ حصین بن نمیر دادِ مردی داد و سخت بکوشید و بر مردم شام عرصه تنگ آورد (این حصین بن نمیر را یزید بن معاویه فرستاده بود به جنگ ابن زبیر و او مکه را حصار داد و کعبه معظمه را بسوخت روز شنبه سیم ربیع الاول سال 64 تا خبر مردن یزید بن معاویه برسید، حصار بر داشتند و چون یزید بمرد اهل عراق به اطاعت ابن زبیر در آمدند.)
و پنج ماه بگذشت. مختار دید ابن زبیر او را عملی نمیدهد هر کس را که از کوفه میآمد از حال مردم میپرسید تا هانی ابی حیه وادی آمد مختار از حال او بپرسید.
هانی گفت: کارها همه مرتب و همه بر اطاعت ابن زبیرند الا این که گروهی از مردم که در حقیقت اهل شهر آنها هستند اگر مردی باشد که به رأی آنها عمل نماید و آنها را گرد هم جمع کند میتواند به یاری آنها مدتی بر زمین فرمانروایی کند.
مختار گفت: من که ابواسحاقم به خدا سوگند آنها را گرد یکدیگر بر حق فراهم میکنم پس بر مرکب خود نشست و به جانب کوفه راند تا به نهر حیره رسید روز جمعه(260) غسل کرد و اندکی روغن به کار برد و جامه بپوشید و سوار شد و به مسجد قبیله سکون و میدان کنده بگذشت و بر هر مجلس که میگذشت بر مردم آن سلام میکرد و به فیروزی مژده میداد و میگفت: آمد چیزی که آن را دوست دارید و از قبیله بنی بداء گذشت عبیده بن عمرو بدیی را از کنده بدید و با او گفت: بشارت باد به فیروزی تو ابا عمر وی که نیکو رأی بودی خدای گناه برای تو نگذاشت مگر همه را آمرزید و لغزش تو را ببخشید و این عبیده مردی دلاور و شاعر بود. دوست دار علی علیهالسلام مگر آن که از شرب شکیب نداشت.
عبیده گفت: خداوند تو را مژده به خیر دهد که ما را مژده دادی آیا تفسیر این مژده را هم میگویی؟ گفت: آری شب نزد من آی آن گاه بر بنی هند بگذشت و اسماعیل بن کثیر را دیدار کرد و مرحبا گفت و گفت: امشب تو و برادرت نزد من آیید که چیزی آوردهام که شما را خوش آید و پس از آن بر قبیله همدان بگذشت و گفت: چیزی آوردم که دوست دارید آن گاه به مسجد بزرگ کوفه آمد و مردم سوی او گرد کشیدند پس نزدیک ستونی به نماز ایستاد تا هنگام فریضه شد با مردم نماز جمعه بگذاشت و بین نماز جمعه و عصر همچنان در نماز بود آن گاه به سرای خویش رفت و شیعیان نزد او میآمدند و اسماعیل بن کثیر و برادرش عبیده بن عمرو نزد او آمدند و از اخبار پرسید داستان سلیمان بن صرد بگفتند و گفتند به همین زودی خروج کند.
پس مختار ستایش پروردگار به جای آورد و گفت: مهدی(261) فرزند جانشین رسول مرا نزد شما فرستاد امین و وزیر اویم و برگزیده و امیر و مرا فرمود بی دینان را بکشم و خون این خاندان را بخواهم و ستم ستمگران را از بیچارگان دفع کنم پس شما پیش از همه کس اجابت او کنید با او دست دادند و بیعت کردند و نزد شیعیانی که بر گرد سلیمان بن صرد بودند فرستاد و همان کلام گفت و گفت: سلیمان مرد جنگ دیده و آزموده نیست، میخواهد شما را بیرون برد و خود و شما را به کشتن دهد.(262)
و من دستوری دارم بر طبق آن رفتار میکنم دوستان شما را یاری میکنم و دشمن شما را میکشم و دل شما را شفا میدهم. پس سخن مرا بشنوید و فرمان مرا بپذیرید دل خوش دارید و یکدیگر را مژده دهید که من ضامن هستم آرزوهای شما را بر آورم.
و از این گونه سخنان میگفت تا بسیاری از شیعیان را به خویش مایل کرد و پیوسته نزد او میرفتند و او را بزرگ میداشتند اما مهتران و بزرگان شیعه با سلیمان بن صرد بودند و دیگری را با او برابر نمیشمردند و سلیمان بر مختار سخت گران بود منتظر بود تا کار سلیمان به کجا انجامد و چون سلیمان سوی جزیره بیرون شد. عمر سعد و شبث بن ربعی و زبیر بن حارث رویم با عبدالله بن یزید خطمی و ابراهیم بن محمد بن طلحه گفتند: مختار از سلیمان بر شما سختتر است سلیمان رفت با دشمن شما کارزار کند و مختار میخواهد در شهر شما و بر شما، بر جهد او را بگیرید و به زندان کنید تا کار مردم راست گردد ناگاه آمدند و گرد او را گرفتند چون مختار آنها را بدید گفت: شما را چه میشود به خدا قسم بعد ما ظفرت اکفتم دست شما از آن چه خیال بستهاید کوتاه است و بدان نتوانید رسید.
ابراهیم بن محمد بن طلحه با عبدالله گفت: بازوی او را ببند و پای برهنه و پیاده او را ببر. عبدالله گفت: با کسی که دشمنی با ما ننموده است این کار نکنم و ما او را به گمان گرفتهایم ابراهیم بن محمد با عبدالله گفت: این آشیانه تو نیست بیرون رو و پا از اندازه گلیم فراتر مکش.
(مترجم گوید: ابراهیم خود از قریش بود و خلافت را برای مختار ثقفی شایسته نمیدانست اما عبدالله از قریش نبود و کینه سخت نداشت.)
باز ابراهیم گفت: ای پسر ابی عبید این کارها که از تو نقل میکنند چیست؟
مختار گفت: هر چه میگویند باطل است پناه میبرم به خدا از این که مانند پدر و جدت خیانت کنم آنگاه او را به زندان بردند بی بند.
و گروهی گویند بر او بند نهادند و در زندان میگفت: قسم به پروردگار دریاها و درختان و دشت و بیابانها و فرشتگان نیکو کردار و بندگان برگزیده که همه ستمگران را به نیزه و تیغهای هندی و برّان بکشم یا گروه انصار که نه بی خرد و بد دل باشند و نه خود خواه شریر (چون گروهی اهل ورع در دین تعصب داشتند اما فریب میخوردند و گروهی دیگر زیرک بودند اما نظم دنیای خود میخواستند و خودخواه شریر بودند و مختار هر دو دسته را مغضوب داشت) تا عمود دین را بر پا دارم و این شکاف که در اسلام پدید آمده است به هم پیوندم و سینه مؤمنان را شفا دهم و خون پیغمبران را خواهم، از زوال دنیا باک ندارم و از مرگ نهراسم.
و هم در داستان خروج مختار گویند هنگامی که نزد ابن زبیر بود با او گفت: من قومی را میشناسم که اگر مردی دانا و خردمند و با تدبیر باشد و بداند چه کند لشکری برای تو از ایشان بیرون آرد که با اهل شام به یاری آنها پیکار توانی کرد.
ابن زبیر پرسید: آنها کیانند؟
گفت: شیعه علی علیهالسلام در کوفه.
گفت: تو آن مرد باش و او را به کوفه فرستاد. او به کوفه آمد در ناحیتی بنشست بر حسین علیهالسلام میگریست و مصیبت او را یاد میکرد و مردم او را دیدند و دوست خود گرفتند و او را به میان شهر کوفه بردند و بسیار گرد او بگرفتند تا کارش نیرو گرفت و بر ابن مطیع خروج کرد.
مترجم گوید: روایت اول اصح است زیرا که اگر ابن زبیر شیعه علی علیهالسلام را به خود نزدیک میکرد همه قریش و بزرگان از گرد او پراکنده میشدند چون شیعه امیر عادل و باتقوایی میخواستند و آن امرا را که بر گرد ابن زبیر بودند نمیپسندیدند و قریش نیز از امیرالمؤمنین و شیعیان را دوست نداشتند چنان که در حیات آن حضرت چند تن قرشی با او بودند محمد بن ابی بکر و جعد بن هبیره خواهرزاده آن حضرت و هاشم مرقال و ابوالربیع بن ابی العاص و محمد بن ابی حذیفه و سیزده قبیله با معاویه بودند.