حکایت شده است که شصت و دو مرد را هلاک ساخت(114) (طبری) پس مردی از بنی تمیم از بنی عقفان که او را بدیل (بر وزن شریف) بن صریم (بتصغیر) میگفتند شمشیر بر فرق او زد و او را بکشت رحمه الله و مردی دیگر تمیمی بر پیکر او نیزه فرود برد حبیب بر زمین افتاد و خواست برخیزد حصین بن تمیم فرود آمد و سر او را جدا کرد پس حصین بن تمیم گفت: من در کشتن حبیب با تو شریک بودم او گفت: والله غیر من کسی او را نشکست. حصین گفت: آن سرا را به من ده بر گردن اسب خود بیاویزم تا مردم ببیند من در کشتن او شریک بودم پس از آن تو بگیر و نزد عبیدالله بر که من حاجتی با آن انعام که تو را دهد ندارم او نپذیرفت پس از مشاجرت خویشان در میان افتادند و بر همین اصلاح کردند پس از مشاجرت خویشان در میان افتادند و بر همین اصلاح کردند پس سر حبیب را بدو داد و گردن اسب بیاویخت و در لشگر بگردید و باز به اولی داد و چون به کوفه آمدند سر را بر گردن اسب آویخت و روی به قصر ابن زیاد آورد.
پسرش قاسم بن حبیب او را بدید و آن وقت کودکی مراق بود با آن سوار بیامد چون سوار داخل قصد میشد او هم داخل میشد و چون بیرون میآمد آن هم بیرون میآمد مرد بدون بدگمان شد و گفت: ای پسرک من چرا در پی من افتادهای؟ گفت: هیچ.
گفت: البته بی موجبی نیست با من بگوی، گفت: این سر که با تو است سر پدر من است آیا به من میدهی تا به خاک سپارم؟ گفت: ای پسرک امیر راضی نمیشود و من میخواهم به کشتن آن مرا پاداش نیکو دهد. آن پسر گفت: خدا تو را پاداش دهد مگر بدترین عذاب، به خدا قسم آن را که کشتی به ز تو بود و بگریست.
آن گاه آن پسر صبر کرد تا بالغ شد و همی نداشت غیر آن که در پی قاتل پدرش رود تا غفلتی از او ببیند و به قصاص پدرش بکند چون زمان مصعب بن زبیر به غزای با جمیرا رفت (با جمیرا به ضم جیم و فتح میم و سکون یا جایی است نزدیک تکریت) قاسم بن حبیب در سپاه رفت. قاتل پدر را در چادری دید پاس او میداشت تا کی غافل باشد نیم روزی او را خفته یافت به چادر او رفت و با تیغ بزدش تا در جای سرد شد.
ابومخنف ازدی گفت: حدیث کرد مرا محمد بن قیس که چون حبیب بن مظاهر کشته شد حسین علیهالسلام را سخت دشوار آمد و دلش شکست و گفت: از خدای چشم دارم اجر خود و یاران خود را که مرا حمایت کردند.
و در بعض مقاتل است که آن حضرت گفت: الله درک یا حبیب، خدا برکتت داد چه برگزیده مردی بودی یک شب ختم قرآن میکردی.