تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

مقتل محمد بن ابی طالب موسوی‏

حکایت شده است که شصت و دو مرد را هلاک ساخت(114) (طبری) پس مردی از بنی تمیم از بنی عقفان که او را بدیل (بر وزن شریف) بن صریم (بتصغیر) می‏گفتند شمشیر بر فرق او زد و او را بکشت رحمه الله و مردی دیگر تمیمی بر پیکر او نیزه فرود برد حبیب بر زمین افتاد و خواست برخیزد حصین بن تمیم فرود آمد و سر او را جدا کرد پس حصین بن تمیم گفت: من در کشتن حبیب با تو شریک بودم او گفت: والله غیر من کسی او را نشکست. حصین گفت: آن سرا را به من ده بر گردن اسب خود بیاویزم تا مردم ببیند من در کشتن او شریک بودم پس از آن تو بگیر و نزد عبیدالله بر که من حاجتی با آن انعام که تو را دهد ندارم او نپذیرفت پس از مشاجرت خویشان در میان افتادند و بر همین اصلاح کردند پس از مشاجرت خویشان در میان افتادند و بر همین اصلاح کردند پس سر حبیب را بدو داد و گردن اسب بیاویخت و در لشگر بگردید و باز به اولی داد و چون به کوفه آمدند سر را بر گردن اسب آویخت و روی به قصر ابن زیاد آورد.
پسرش قاسم بن حبیب او را بدید و آن وقت کودکی مراق بود با آن سوار بیامد چون سوار داخل قصد می‏شد او هم داخل می‏شد و چون بیرون می‏آمد آن هم بیرون می‏آمد مرد بدون بدگمان شد و گفت: ای پسرک من چرا در پی من افتاده‏ای؟ گفت: هیچ.
گفت: البته بی موجبی نیست با من بگوی، گفت: این سر که با تو است سر پدر من است آیا به من می‏دهی تا به خاک سپارم؟ گفت: ای پسرک امیر راضی نمی‏شود و من می‏خواهم به کشتن آن مرا پاداش نیکو دهد. آن پسر گفت: خدا تو را پاداش دهد مگر بدترین عذاب، به خدا قسم آن را که کشتی به ز تو بود و بگریست.
آن گاه آن پسر صبر کرد تا بالغ شد و همی نداشت غیر آن که در پی قاتل پدرش رود تا غفلتی از او ببیند و به قصاص پدرش بکند چون زمان مصعب بن زبیر به غزای با جمیرا رفت (با جمیرا به ضم جیم و فتح میم و سکون یا جایی است نزدیک تکریت) قاسم بن حبیب در سپاه رفت. قاتل پدر را در چادری دید پاس او می‏داشت تا کی غافل باشد نیم روزی او را خفته یافت به چادر او رفت و با تیغ بزدش تا در جای سرد شد.
ابومخنف ازدی گفت: حدیث کرد مرا محمد بن قیس که چون حبیب بن مظاهر کشته شد حسین علیه‏السلام را سخت دشوار آمد و دلش شکست و گفت: از خدای چشم دارم اجر خود و یاران خود را که مرا حمایت کردند.
و در بعض مقاتل است که آن حضرت گفت: الله درک یا حبیب، خدا برکتت داد چه برگزیده مردی بودی یک شب ختم قرآن می‏کردی.