میثم از مخصوصان اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسلام بود و از برگزیدگان آنها بلکه او و عمرو بن حمق و محمد بن ابی بکر و اویس قرنی از حواریان آن حضرت بودند. و امیرالمؤمنین علیهالسلام فراخور استعداد او وی را علم آموخته بود و گاه از وی میتراوید و ابن عباس که شاگرد امیرالمؤمنین بود و تفسیر قرآن از او فرا گرفته و به قول محمد بن حنفیه ربانی امت بود. گفت: یا ابن عباس هر چه خواهی از تفسیر قرآن از من بپرس که تنزیل آن را بر امیرالمؤمنین قرائت کردم و تاویل آن را هم به من آموخت.
ابن عباس گفت: ای کنیزک کاغذ و دوات بیاور و شروع به نوشتن کرد و روایت شده که چون فرمان به دار آویختن او صادر شد با بانگ بلند فریاد زد: ای مردم هر کس خواهد حدیث سر از امیرالمؤمنین علیهالسلام بشنود؛ نزد من آید، پس مردم بر گرد او فراهم شدند و او حدیث کردن عجائب شروع کرد و از زهاد بود. چنان که پوست بر تنش خشک شده بود، از عبادت و زهد.
و از کتاب غارات، تألیف ابراهیم ثقفی نقل است که: امیرالمؤمنین علیهالسلام او را بر علم بسیار و اسرار پنهان، از اسرار وصیت آگاه کرده بود و گاه بود که پارهای از آن علوم برای مردم میگفت و گروهی از اهل کوفه به شک میافتادند و علی علیهالسلام را نسبت بن مخروقه و تدلیس میدادند تا روزی در حضور مردم بسیار از اصحاب خود که بعضی شاک و بعضی مخلص بودند گفت: ای میثم تو را پس از من دستگیر کنند و آویخته میشوی و چون روز دوم شود از دهان و بینی تو خون روان شود چنان که ریش تو را خضاب کند و چون روز سوم شود حربه بر پیکرت فرو برند و از آن در گذری پس در انتظار آن باش و آن جای که تو در آن جا آویخته شوی بر در خانه عمرو بن حریث است و تو یکی از دو نفری هستی که مصلوب گردند و دار تو از آنها کوتاهتر و تو به زمین نزدیکتر باشی و من آن درخت خرما که تو را بر آن آویزند به تو بنمایم. پس از دو روز آن را بنمود.
و میثم پیوسته نزدیک آن درخت میآمد، نماز میگذاشت و میگفت: چه فرخنده نخلی من برای تو آفریده شدم و تو برای من روییدی، پس از کشته شدن امیرالمؤمنین علیهالسلام هم پیوسته به دیدار آن خرما بن میآمد، تا آن را بریدند تنه آن را میپایید و نزد آن میرفت و مینگریست و گاه بود عمرو بن حریث را دیدار میکرد، میگفت: من همسایه تو شوم حق جوار نیکو دار و عمرو نمیدانست چه میگوید؛ میپرسید: خانه ابن مسعود را خواهی خرید یا خانه این حکیم را؟
و از کتاب الفضایل منقول است گویند: امیرالمؤمنین علیهالسلام از جامع کوفه بیرون میآمد و نزد میثم تمار مینشست و با او به گفتگو میپرداخت و گویند روزی با او گفت: ای میثم تو را مژده ندهم؟ عرض کرد به چه؟ یا امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: تو مصلب میشوی، گفت: ای مولای من آن وقت بر فطرت اسلام باشم، فرمود: آری.
و از عقیقی روایت است که ابوجعفر علیهالسلام او را سخت دوست میداشت و او مؤمنی بود در رخا، شاکر و در بلا، صابر.
و در منهج المقال از شیخ کشی به اسناده از فضیل بن زبیر نقل است که میثم بر اسبی سوار میگذشت حبیب بن مظاهر اسدی را نزدیک مجلس بنی اسد بدید و با هم به حدیث پرداختند و گردن اسبان آنها به یکدیگر میخورد، حبیب گفت: پیرمردی بینم موی از سر او رفته و شکمی بزرگ دارد، نزدیک باب الرزق خربوزه میفروشد، در محبت خاندان پیغمبر خود، به دار آویخته شود و در بالای دار شکمش را بشکافند میثم گفت: من هم مردی سرخ روی میشناسم که گیسو دارد و برای یاری پسر دختر پیغمبر خود بیرون رود و کشته شود و سرش را در کوفه بگردنند، این بگفتند و از هم جدا شدند.
اهل مجلس گفتند: ما دروغگوتر این دو مرد ندیدهایم هنوز اهل مجلس پراکنده نشده بودند، رشید هجری آمد در طلب آن دو و از اهل مجلس حال آنها را بپرسید آنها گفتند: از یکدیگر جدا شدند و شنیدیم با هم چنین و چنان گفتند؛ رشید گفت: خدا رحمت کند میثم را فراموش کرد بگوید که صد درم بر عطای آن که سر او را آورد افزوده شود، آن گاه سرش را بگردانند.
مردم گفتند: این از همه آنها دروغگوتر است و باز گفتند: روزگاری نگذشت که دیدیم میثم را بر در خانه عمرو بن حریث آویخته و سر حبیب بن مظاهر را آوردند با حسین علیهالسلام کشته شده بود و همه آن چه گفتند؛ دیدیم.
و از میثم تمار روایت است که امیرالمؤمنین علیهالسلام مرا بخواند و گفت: چگونهای میثم وقتی آن مرد بی پدر که بنی امیه او را به خود ملحق کردند یعنی عبیدالله بن زیاد تو را بخواند که از من بیزار گردی گفتم: یا امیرالمؤمنین علیهالسلام من هرگز از تو بیزاری نجویم، گفت: در این هنگام تو را بکشد و بیاویزد. گفتم: شکیبایی میکنم، که این در راه خدا بسیار نباشد فرمود: ای میثم پس تا با من باشی در درجه من(اه).
و از صالح بن میثم روایت شده است، گفت: ابوخالد تمار مرا خبر داد و گفت: با میثم بودم در فرات روز جمعه که بادی بوزید و او در کشتی زیبا و نیکویی نشسته بود بیرون آمد و به باد نگریست و گفت: کشتی را استوار بندید که باید سخت میوزد و در این ساعت معاویه بمرد و چون جمعه دیگر شد، بریدی از شما برسید من او را دیدار کردم، گفتم: ای بنده خدا خبر چیست؟ گفت: مردم را حال نیکو است. امیرالمؤمنین درگذشت و مردم با یزید بیعت کردند. گفتم: کدام روز درگذشت گفت: روز جمعه.
شیخ شهید محمد بن مکی از میثم رضی الله عنهم روایت کرده است که میثم گفت: شبی از شبها امیرالمؤمنین علیهالسلام مرا به صحرا برد از کوفه بیرون رفت تا به مسجد جوفی رسید. روی به قبله کرد و چهار رکعت نماز گذاشت، چون سلام نماز بگفت، و تسبیح کرد خدای را دستها بگشود و گفت: بار خدایا چگونه تو را بخوانم که نافرمانی کردهام و چگونه نخوانم که تو را بشناختهام و دوستی تو در دل من است دستی پر گناه سوی تو راز کردم و چشمی پر امید تا آخر دعا و دعا را آهسته خواند و به سجده رفت و روی بر خاک سود و صد بار گفت: العفو و برخاست و بیرون رفت، و من در پی او رفتم، تا جایی در بیابان بر گرد من خطی کشید و گفت: زنهار از این خط نگذری و از من دور شد. شبی سخت تاریک بود. پس با خود گفتم: مولای خویش را با این دشمنان بسیار رها کردی نزد خدا و رسول عذر تو چیست؟ والله در پی او میروم تا از حال او آگاه گردم هر چند نافرمانی او کرده باشم پس دنبال او روان شدم و دیدم سر خود را تا نیمه بدن به چاه فرو برده و با چاه سخن میگوید و چاه با او، پس دریافت کسی با او است و روی به دین جانب بگردانید و فرمود: کیست؟ گفتم: میثم، فرمود: مگر تو را نفرمودم از آن خط بیرون نروی، گفتم: از مولای من بر تو از دشمنان ترسیدم و صبر نتوانستم فرمود: از آن چیزها که گفتم هیچ شنیدی گفتم نه یا مولای فرمود:
و فی الصدر لبانات - اذا ضاق لها صدری
نکت الارض بالکف - و ابدیت لها سری
فمهما تنبت الارض - فذاک النبت من بذری
شیخ مفید در ارشاد گوید: میثم تمار بنده زنی از بنی اسد بود، امیرالمؤمنین او را بخرید و آزاد کرد و به او گفت: نام تو چیست؟ گفت: سالم فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا خبر داده است نامی که پدرت در عجم تو را بدان نامید میثم بود. گفتن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و امیرالمؤمنین علیهالسلام راست گفتند فرمود: پس به همان نام باز گرد که رسول خدا بدان نام تو را یاد کرد و سالم را رها کن. پس میثم بدان نام بازگشت و مکنی به ابی سالم شد.
روزی علی علیهالسلام با او گفت: پس از من تو را بگیرند و به دار بیاویزند و حربهای بر پیکرت فرو کنند و چون روز سیم شود از دو سوراخ بینی و دهانت خون روان شود و ریش تو را رنگین کند پس این خضاب را منتظر باش و تو را بر در خانه عمرو بن حریث بر در آویزند ده نفر باشید و دار تو از همه کوتاهتر و تو به زمین نزدیکتر باشی برو تا آن خرما بنی که بر تنه آن آویخته شوی به تو بنمایم.
پس آن نخله را بدو نشان داد و میثم نزد آن درخت میرفت و نماز میگذارد و میگفت: چه مبارک نخلی که من برای تو آفریده شدم و تو برای من پرورش یافتی و پیوسته نزدیک آن میرفت و وارسی و سرکشی میکرد تا آن را بریدند و آن جایی که در آن مصلوب میگردید پیشتر شناخته بود و عمرو بن حریث را دیدار میکرد و میگفت: من همسایه تو شوم. پس نیکو همسایگی کن. عمرو به او میگفت: خانه ابن مسعود را خواهی خرید یا خانه ابن حکیم را و نمیدانست که میثم از این کلام چه میخواهد و میثم در همان سال که کشته شد حج بگذارد.(41)
بر ام سلمه داخل شد ام سلمه پرسید: کیستی؟ گفت: میثم، گفت: بسیار از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم میشنیدم در دل شب تو را یاد میکرد و میثم ام سلمه را از حال حسین علیهالسلام بپرسید ام سلمه گفت: در باغی است گفت: با او بگوی دوست دارم بر او سلام کنم و انشاء الله نزد پروردگار یکدیگر را دیدار کنیم ام سلمه بوی خوش خواست و ریش میثم را خوش بو گردانید و گفت: به زودی به خون خضاب شود.
پس به کوفه رفت و او را بگرفتند نزد عبیدالله بردند با او گفتند: این مرد گرامیترین مردم بود نزد علی علیهالسلام گفت: وای بر شما این عجمی گفتند: آری، عبیدالله با او گفت: این ربک یعنی پروردگار تو کجاست؟ گفت: بالمرصاد یعنی؛ در کمین هر ستمگری است و تو یکی از ستمگرانی، ابن زیاد گفت: با این عجمی بودن هر چه میخواهی با بلاغت ادا میکنی صاحب تو به تو خبر داده است که من با تو چه خواهم کرد؟
گفت: خبر داد که ما ده نفریم به دار میآویزی و چوب دار من از همه کوتاهتر است و به زمین نزدیکترم گفت: البته مخالفت او خواهم کرد گفت: چگونه مخالفت کنی قسم به خدا که آن را از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و او از جبرئیل و او از خدای تعالی شنیده و خبر دادهاند تو مخالفت اینها چگونه کنی و آن جایی در کوفه که آویخته میشوم میدانم من اول کسم در اسلام که بر دهان من لگام نهند. پس او را به زندان بردند مختار بن ابی عبید ثقفی با او بود میثم با او گفت: تو از چنگ این مرد به در میروی و به خون خواهی حسین علیهالسلام بر میخیزی و کشنده ما را میکشی.
و چون عبیدالله میثم را بخواند تا به دار آویزد از زندان بیرون آمد. مردی با او برخورد کرده گفت: چه حاجت به این گونه رنجها کشیدن، میثم لبخندی زد و گفت: در حالی که اشارت بدان نخله میکرد من برای آن آفریده شدم و آن برای من پرورش یافته است وقتی او را بر دار بستند، مردم بر وی مجتمع شده بودند بر سرای عمرو بن حریث، عمرو گفت: والله این مرد میگفت: من همسایه تو میشوم وقتی دار را بر افراشتند کنیزکی را فرمود: تا زیر دار را بروفت و آب بپاشید و بخور کرد و میثم بالای دار فضایل بنیهاشم گفتن گرفت.
به ابن زیاد خبر بردند، که این بنده شما را رسوا کرد عبیدالله گفت: او را لگام بندید. پس اول کس بود در اسلام که لگام بر دهان او نهادند و قتل میثم ده روز پیش از آن بود که حضرت امام علیهالسلام به عراق آید و چون روز سیم شد، حربه بر پیکر او فرو بردند او تکبیر گفت: و در آخر روز خون از دهان و بینی او روان گشت انتهی کلام مفید.
(مترجم گوید: بند دار آن زمان بر گردن مصلوب نمیانداختند بلکه با ریسمانی محکم بر چوب میبستند و چوب را بر سر پا میکردند تا از رنج و گرسنگی بر سر دار جان میداد و گاه بود که دو روز و سه روز زنده میماند.)
و روایت است که هفت تن از خرمافروشان اجتماع کردند و با یکدیگر وعده نهادند تا بدن میثم را ببرند به خاک بسپارند، شبانه آمدند پاسبانان پاس میدادند و آتش افروخته بودند.
آتش میان پاسبانها و خرمافروشان مانع شد، که ندیدند و دار را از جای برکندند با بدن میثم بردند، در محله بنی مراد آبی روان بود و بدان جا به خاک سپردند و دار را در خرابه افکندند. پاسبانان چون صبح شد سواران فرستادند و او را نیافتند.
مؤلف گوید: از کسانی که نسبش به میثم تمار منتهی میشود؛ ابوالحسن علی بن اسماعیل بن شعیب بن میثم تمار است از متکلمین امامیه در عصر مامون و معتصم بود و با ملاحده و مخالفین مناظرات داشت و در عهد وی ابوالهذیل رئیس معتزله بصره بود.
و شیخ مفید رحمه الله حکایت کرده است که علی بن میثم از ابوالهذیل پرسید: آیا تو میدانی که ابلیس از هر امر خیر نهی میکند و به هر امر شری امر میکند. ابوالهذیل گفت: بلی، گفت: پس ممکن است به شر امر کند نشناخته و از خیر نهی کند ندانسته، گفت: نه، ابوالحسن گفت: ثابت شد که ابلیس خیر و شر همه را میداند، ابوالهذیل گفت: آری، ابوالحسن گفت: مرا خبر ده از امام خود بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آیا خیر و شر همه را میدانست، گفت: نه، گفت: پس ابلیس از امام تو عالم اتر است و ابوالهذیل درماند و منقطع شد.
و بدان که میثم در همه جا به کسر میم است و بعضی میثم بن علی بحرانی شارح نهج البلاغه رفع الله مقامه را استثناء کرده گفتهاند آن به فتح میم است.