تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل هشتم‏

پیش از این دانستی که چون عبیدالله زیاد از بصره آهنگ کوفه کرد. ابن اعور با او بود. اکنون بدان که این شریک شیعی بود سخت پای بسته به تشیع (طبری، کامل) و در جنگ صفین با امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود و کلمات او با معاویه مشهور است و چون شریک از بصره بیرون آمد از مرکوب بیفتاد و گروهی گویند: عمدا خود را بینداخت و جماعتی هم با او بودند به امید آن که عبیدالله منتظر بهبودی آن‏ها شود و حسین علیه‏السلام زودتر از عبیدالله به کوفه برسد اما عبیدالله التفاتی به آن‏ها نمی‏کرد و می‏راند به شتاب و چون شریک به کوفه آمد بر هانی فرود آمد وی را بر تقویت مسلم تحریص میکرد و شریک رنجور شد و ابن زیاد وی را گرامی می‏داشت و هم امرایی دیگر، پس عبیدالله زیاد به سوی او فرستاد که امشب نزد تو آیم.
شریک به مسلم گفت: این مرد فاجر امشب به عیادت من آید، چون بنشست بیرون آی و او را بکش آن گاه در قصر امارت بنشین که کسی تو را مانع از آن نشود و اگر من از این بیماری رهایی یافتم به بصره روم که کار آن جا را برای تو یکسره کنم (ابوالفرج) و چون شام شد.
ابن زیاد برای عیادت شریک بیامد و شریک با مسلم گفت: مبادا این مرد از چنگ تو به در رود و هانی برخاست و گفت: من دوست ندارم عبیدالله در خانه من کشته شود و این کار را زشت شمرد. پس عبیدالله بیامد و بنشست و از شریک حال بپرسید و گفت: بیماری تو چیست؟ و از کی بیمار شدی؟ چون سؤال به طول انجامید و شریک دید که کسی بیرون نیامد و ترسید مقصود از دست برود این اشعار را خواندن گرفت:
ما الانتظار بسلمی أن تحیوها - حیوا سلیمی و حیوا من یحییها ‏
کاس المنیة بالتعجیل اسقوها ‏
دو بار یا سه بار این اشعار بخواند، عبیدالله نمی‏دانست قضیه چیست، و گفت: هذیان می‏گوید؛ هانی گفت: آری اصلحک الله از پیش از غروب آفتاب چنین است تا کنون و عبیدالله برخاست و برفت. (طبری)
و گویند: عبیدالله با مولای خود مهران بیامد و شریک با مسلم گفته بود که چون من گفتم: مرا آب دهید، بیرون آی و گردن او را بزن پس عبیدالله بر فراش شریک بنشست و مهران بر سر راه بایستاد کنیزکی قدح آب بیرون آورد چشمش به مسلم افتاد از جای بشد. شریک گفت: مرا آب دهید و بار سوم گفت: وای بر شما مرا از آب هم پرهیز می‏دهید به من آب بدهید. اگر چه جان من در سر آن برود مهران متفطن شد و عبیدالله را بفشرد. عبیدالله از جای برجست، شریک گفت: امیر می‏خواهم تو را وصی خویش کنم. ابن زیاد گفت: من نزد تو باز گردم پس مهران او را به شتاب می‏برد و گفت: به خدا قسم می‏خواستند تو را بکشند عبیدالله گفت: چگونه؟ با این که شریک را اکرام می‏کنم آن هم در خانه هانی که پدرم انعام‏ها بر او کرده بود (کامل) مهران گفت: همین است که با تو گفتم. (ابوالفرج)
پس عبیدالله برخاست و رفت و مسلم بیرون آمد. شریک با او گفت: تو را چه مانع شد از کشتن وی، گفت: دو چیز یکی آن که هانی کراهت داشت عبیدالله در خانه او کشته شود و دیگر حدیثی که مردم از پیغمبر روایت کرده‏اند: الاسلام قید الفتک فلا یفتک مؤمن؛ یعنی: اسلام از کشتن ناگهانی منع کرده است و مسلمان چنین کشته نشود. شریک با او گفت: اگر وی را کشته بودی.
فاسق فاجر کافر مکاری را کشته بودی، مهران مولای زیاد عبیدالله را بسیار دوست داشت. چنان که وقتی عبیدالله را کشتند جثه سیمین داشت به پیه تن او یک شب تمام چراغ روشن کردند. مهران آن بدید قسم خورد هرگز پیه نخورد.
و ابن نما گفت: چون ابن زیاد بیرون رفت مسلم نزد شریک آمد. شمشیر به دست شریک گفت: تو را چه مانع آمد از آن کار، گفت: خواستم بیرون آیم، زنی به من آویخت و گفت: تو را به خدا قسم که ابن زیاد را در خانه ما مکش و بگریست پس شمشیر را بینداختم و بنشستم، هانی گفت: وای بر آن زن که هم خود را کشت و هم مرا و آن چه می‏ترسید در آن واقع شد، انتهی. (کامل)
و سه روز دیگر شریک بزیست و در گذشت، عبیدالله بر وی نماز گذارد و بعد از این که دانست شریک مسلم را به قتل وی ترغیب کرده بود. گفت: دیگر بر جنازه عراقی نماز نگذارم و اگر قبر زیاد در عراق نبود قبر شریک را نبش می‏کردم.
و بعد از آن مولای ابن زیاد که با آن مال آمده بود پس از مرگ شریک با مسلم بن عوسجه رفت و آمد می‏کرد تا او را نزد مسلم عقیل برد و مسلم از او بیعت بستاند.
(ارشاد) ابوثمامه (بثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است) صائدی را بفرمود: تا مال از او بگرفت و او مال‏ها را میگرفت و هر چه یکدیگر را اعانت می‏کردند، به دست او بود و سلاح می‏خرید و مردی بصیر و از فارسان عرب و روشناسان شیعه بود (کامل) و آن مرد مولای ابن زیاد نزد آن‏ها می‏آمد از رازهای آن‏ها آگاه می‏شد و برای ابن زیاد خبر می‏برد و هانی از ابن زیاد بریده بود، به بهانه مرض در خانه نشسته، پس عبیدالله محمد اشعث و اسماء خارجه را بخواند - و گویند عمرو بن حجاج زبیدی را هم و رویحه دختر این عمرو زن هانی و مادر یحیی بن هانی بود - و از حال هانی بپرسید. عمرو گفت: بیمار است عبیدالله گفت: شنیده‏ام بهتر شده است و بر در خانه‏اش می‏نشیند. پس او را ملاقات کنید و بگویید: آن چه بر وی لازم است، ترک نکند. پس نزد او آمدند و گفتند: امیر از تو می‏پرسید و می‏گفت: اگر دانستمی که او بیمار است عیادتش می‏کردم و چنان به وی خبر داده‏اند که بر در خانه می‏نشینی و می‏گفت: دیر شد که نزد ما نیامد و دوری و جفا را سلطان تحمل نکند. تو را سوگند می‏دهم که با ما بیایی، پس هانی جامه خود را بخواست و بپوشید و استر خویش را سوار شد چون نزدیک قصر رسید، در دلش افتاد، که شری در پیش است، به حسان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده من از این مرد ترسانم تو چه بینی؟ گفت: من بر تو هیچ ترس ندارم، این گونه اندیشه‏ها به خود راه مده و اسماء هیچ از ماجرای آگاه نبود. اما محمد اشعث می‏دانست. پس این جماعت بر ابن زیاد داخل شدند و هانی با ایشان چون ابن زیاد وی را بدید. گفت: (ارشاد) اتتک بخائن رجلاه؛ یعنی: خیانتکار به پای خواهد آمد. چون نزدیک ابن زیاد شد. شریح نزد او نشسته بود، روی به جانب او کرد و گفت:
ارید حبائه و یرید قتلی - عذیرک من خلیلک من مراد ‏
این شعر از عمرو بن معدی کرب است یعنی: می‏خواهم او را اعطایی بخشم و او می‏خواهد مرا بکشد. بگو: بهانه تو چیست نزد دوست مرادی تو؟ (کامل)
ابن زیاد وی را گرامی می‏داشت هانی گفت: مگر چه شده است ابن زیاد گفت: این چه شوری است که در خانه بر پا کرده‏ای برای امیرالمؤمنین یعنی یزید و مسلمین، مسلم را آورده و در خانه خود جای داده‏ای برای او مرد و سلاح جمع می‏کنی و گمان کردی که این‏ها بر من پوشیده است هانی گفت: چنین کاری نکردم ابن زیاد گفت: چرا؟
و نزاع میان آن‏ها طول کشید. پس ابن زیاد آن مولای خود را که جاسوس بود بخواند و او بیامد و پیش روی هانی بایستاد ابن زیاد پرسید؟ این را می‏شناسی؟ گفت: بلی و دانست که وی جاسوس بود بر ایشان، پس ساعتی متحیر بماند. آن گاه به خود آمد. و گفت: از من بشنو و باور دار به خدا سوگند که با تو دروغ نمی‏گویم او را من دعوت نکردم و از کار او هیچ آگاه نبودم تا دیم در سرای من آمده است و می‏خواهد فرود آورمش و من از بازگردانیدن او شرم داشتم و تکلیف بر عهده من آمد او را به سرای خود در آوردم و مهمان کردم و کار او چنان شد. که خبر آن به تو رسید. پس اگر خواهی اکنون با تو پیمانی استوار بندم و به تو گروگانی دهم که در دست تو باشد و تعهد کنم که بروم و او را از خانه خویش بیرون کنم و سوی تو باز آیم گفت: نه سوگند به خدای که از من جدا نشوی تا او را نزد من آوری. گفت: هرگز مهمان خود را نمی‏آورم که تو او را بکشی. (ارشاد)
عبیدالله گفت: به خدا سوگند بیاور، گفت: به خدا سوگند که نمی‏آورم (ابن نما) هانی گفت: والله اگر زیر پای من باشد پای بر ندارم و او را به تو تسلیم نکنم (کامل) چون سخن میان آن‏ها دراز شد، مسلم بن عمرو باهلی برخاست و در کوفه نه شامی بود و نه بصری غیر او، چون سماجت هانی بدید گفت: بگذار من با او سخن گویم و هانی را به جانبی کشید و با او خالی کرد و گفت: ای هانی تو را به خدا که خویش را به کشتن مده و خود را در بلا میفکن این مرد یعنی مسلم بن عقیل پسر عم اینها است، او را نمی‏کشند و آسیبی بدو نمی‏رسانند وی را به آنها سپار که بر تو ننگی نیست، اگر مهمان را به سلطان تسلیم کنی.
هانی گفت: چرا والله برای من ننگ و عار است میهمان خود را نمی‏دهم و حالتی که خود تندرستم و بازوی قوی و یاوران بسیار دارم والله اگر یک تن بودم و یاوری نداشتم باز او را تسلیم نمی‏کردم مگر این که در پیش او جان بدهم.
ابن زیاد این بشنید. گفت: او را نزدیک آورید، نزدیک آوردند، گفت: قسم به خدا یا باید او را بیاوری یا گردنت را می‏زنم، گفت: اگر چنین کنی در گرد سرای تو شمشیرهای فراوان کشیده می‏شود پنداشته بود که عشیرت وی به حمایت بر می‏خیزند.
ابن زیاد گفت: آیا مرا به شمشیر عشیرت خود می‏ترسانی؟ (ارشاد) او را نزدیک آوردند با چوب بر بینی و جبین و گونه‏های او بکوفت تا بینی او بشکست و خون بر جامه‏های او روان گشت و گوشت جبین و گونه‏های او بر ریشش بپراکند و عصا بشکست.
و طبری گفت: چون ابن زیاد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هانی بفرستاد، آن‏ها گفتند تا امان ندهی او نیاید، گفت: او را با امان چه کار، کار زشتی نکرده است بروید و اگر بی امان نیامد او را امان دهید، آنها آمدند و او را بخواندند. هانی گفت: اگر مرا بگیرد و بکشد و آن‏ها اصرار کردند تا بیاوردندش، روز جمعه بود و عبیدالله در جامع خطبه می‏خواند، پس در مسجد بنشست و گیسوان از دو سوی تافته و آویخته داشت، چون عبیدالله نماز بگذاشت هانی را بخواند و هانی در پی او برفت تا به دارالاماره در آمد و سلام کرد.
عبیدالله گفت: ای هانی به یاد نداری که پدرم به این شهر آمد و یک تن از شیعه را رها نکرد مگر همه را بکشت جز پدر تو و حجر و از حجر آن صادر شد که می‏دانی، آن گاه پیوسته رفتارش با تو نیکو بود و به امیرالمؤمنین کوفه نوشت حاجت من از تو آن است که هانی را نیکو بداری.
هانی گفت: آری عبیدالله گفت: پاداش من این است که در خانه خود مردی را پنهان کنی تا مرا بکشد هانی گفت: چنین نکردم، عبیدالله آن تمیمی را که بر ایشان جاسوس بود، گفت: بیرون آوردند چون هانی او را بدید دانست او این خبر برده است. گفت: ای امیرالمؤمنین این که شنیده‏ای واقع شد و من حق نعمت تو را ضایع نمی‏کنم تو و خانواده‏ات ایمن هستند هر جا که خواهید بروید.
و مسعودی گوید: هانی با عبیدالله گفت: پدر تو زیاد را بر نعمت و حقوقی است و من دوست دارم او را مکافات دهم، آیا می‏خواهی تو را به خیری دلالت کنم، ابن زیاد گفت: آن چیست؟ گفت: تو و خانواده‏ات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام روید، چون کسی که از تو و از صاحب تو به این امر سزاوارتر است، آمد. عبیدالله سر به زیر انداخت و مهران بر سر او ایستاده در دستش عصایی پیکاندار بود. گفت: این چه خواری است که این بنده جولا تو را در قلمرو حکومت تو امان می‏دهد عبیدالله گفت: او را بگیر، مهران عصا از دست بیانداخت و دو گیسوی هانی بگرفت و روی او بلند نگاهداشت و عبیدالله آن عصا را بر گرفت و بر روی هانی زد و پیکان او از شدت ضربت بیرون آمد به دیوار جست و فرو رفت و آن قدر به روی هانی زد که بینی و پیشانی او بشکست.
جزری گوید: هانی دست به شمشیر شرطی برد و آن را بکشید شرطی مانع شد. عبیدالله گفت: آیا تو حرورئی یعنی از خوارجی؟ خون خود را برای ما حلال کردی و کشتن تو برای ما جائز شد. (ارشاد) عبیدالله گفت: او را بکشید، کشیدند و در خانه‏ای از خانه‏های قصر برده و در به روی او بستند و گفت: پاسبان بر وی گمارید، پاسبان گماشتند.
(کامل) پس اسماء خارجه در روی عبیدالله بایستاد و گفت: ای بی‏وفای پیمان شکن او را رها کن، ما را امر کردی این مرد را بیاوریم، چون آوردیم، روی او را بشکستی و خون روان ساختی و می‏گویی تو را می‏کشم. عبیدالله بفرمود لهز و تعتع تا مشت بر سینه او کوفتند و با لگد و طپانچه آرام از او ببریدند. آن گاه رها کردند تا بنشست.
اما محمد اشعث گفت: رای امیر را بپسندیم چه به سود ما باشد و چه به زیان ما و عمرو بن حجاج را خبر رسید، که هانی را کشتند پس با مذحج بیامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد؛ من عمرو بن حجاجم و این‏ها سواران مذحج و بزرگان آن‏ها از طاعت بیرون نرفته و از جماعت جدا نشده‏ایم شریح قاضی آن جا بود، عبیدالله گفت: برو و صاحب این‏ها را یعنی هانی را ببین و نزد آن‏ها برو و بگوی زنده است.
شریح نزد هانی رفت؛ هانی با او گفت: ای مسلمانان مگر عشیره من هلاک شدند و دینداران کجایند. یاری کنندگان چه شدند، آیا دشمن و دشمن‏زاده ایشان مرا این طور تخویف کند؟
آن گاه ضجه‏ای بشنید و گفت: ای شریح گمان دارم این‏ها آواز مذجح است مسلمانان و پیروان منند، اگر ده تن از ایشان اینجا آیند، مرا برهانند، پس شریح بیرون آمد. و با وی جاسوسی بود، که ابن زیاد فرستاده بود. شریح گوید: اگر این جاسوس نبود سخن هانی را به آن‏ها تبلیغ می‏کردم و چون شریح بیرون آمد. گفت: صاحب شما را دیدم زنده بود و کشته نشده است عمرو به یاران گفت: اکنون که کشته نشده است، الحمدلله.
و در روایت طبری است که چون شریح بر هانی در آمد گفت: ای شریح می‏بینی؟ با من چه می‏کنند شریح گفت: تو را زنده می‏بینم هانی گفت: آیا با این حالت که می‏بینی من زنده‏ام قوم مرا آگاه کن که اگر باز گردند، مرا خواهند کشت، پس شریح نزد عبیدالله آمد و گفت: او را زنده دیدم، اما بر او نشان ستم و شکنجه تو پدیدار بود. عبیدالله گفت: آیا چیز زشت و منکری است که والی رعیت خود را عقوبت کند. بیرون رو نزد این قوم و آن‏ها را آگاه کن.
پس بیرون آمد و عبیدالله آن مرد یعنی مهران را فرمود تا همراه شریح بیرون رفت. شریح گفت: این بانگ و فریاد چیست؟ آن مرد زنده است و امیر وی را عتابی کرده و آزرده است.
چنان که جان او در خطر نیفتاده باز گردید و جان خویش و جان صاحب خود را در معرض هلاکت نیاورید. آنها بازگشتند.
شیخ مفید و غیر او گفته‏اند: عبدالله بن حازم گفت: من رسول ابن عقیل (رض) بودم در قصر تا بنگرم بر هانی چه می‏گذرد، چون او را زدند و حبس کردند بر اسب خویش نشستم و زودتر از همه اهل خانه خبر به مسلم بن عقیل دادم و زنانی دیدم از قبیله مراد گرد هم فریاد می‏زدند: یا عبرتاه یا ثکلاه، پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم: مرا فرمود تا بروم و در میان یاران و او بانگ بر آورم و آن‏ها خانه‏ها را در گرداگرد او پر کرده بودند، من فریاد زدم یا منصور امت و این شعار ایشان بود.(33)
پس اهل کوفه یکدیگر را خبر کردند و نزد مسلم فراهم شدند. (کامل) پس مسلم برای عبدالله بن عزیز کندی رایت(34) بست و او را بر جماعت کنده امیرالمؤمنین ساخت و گفت: پیش روی من رو و برای مسلم بن عوسجه اسدی بر جماعت بنی اسد و مذحج و برای عباس بن جعده جدلی بر ربع مدینه و به جانب قصر روی آورد. چون ابن زیاد را این خبر برسید در قصر تحصن جست و در ببست. مسلم گرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند و کار بر عبیدالله تنگ شد، که با او بیش از سی تن شرطی و بیست تن از اشراف و خانواده و موالی او کس نبود و اشراف مردم از آن قصر که به طرف دارالرومیین بود. نزد ابن زیاد آمدند و به او می‏پیوستند و مردم ابن زیاد و پدرش را دشنام می‏دادند.
پس ابن زیاد کثیر بن شهاب حارثی را بخواند و امر کرد با هر کس فرمانبردار اوست از قبیله مذحج بروند و مردم را از یاری مسلم بن عقیل باز دارند و آنان را تخویف کنند و هم محمد اشعث را گفت: با هر کس از کنده و خضرموت که مطیع اوست رایتی نصب کند، که هر کس زیر آن رایت آمد در امان باشد.
و همچنین قعقاع بن شور ذهلی و شبث بن ربعی تمیمی و حجار بن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن ضبابی را با رایتی بفرستاد و اعیان را نزد خود نگاه داشت تا بدان‏ها استیناس جوید، که با او آن کس مانده بود و آن گروه رفتند و مردم را از یاری مسلم رضی الله عنه باز می‏داشتند و عبیدالله اشرافی را که با او بودند، امر کرد تا از بالای قصر مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهل معصیت را تخویف کنند و آن‏ها چنین کردند و مردم چون گفتار روسا را شنیدند، بپراکندند. چنان که زن نزدیک پسر و برادر خود می‏آمد و می‏گفت: باز گرد، مردم دیگر که هستند کفایت می‏کند و مرد می‏آمد و همچنین می‏کرد و مردم پراکنده شدند تا مسلم (رض) در مسجد با سی نفر بماند چون چنین دید، بیرون آمد.
و روی به ابواب کنده آورد (ارشاد) پس به ابواب کنده رسید و با او ده تن بود و از آن باب بیرون آمد کس نماند.
و به این سوی و آن سوی نظر انداخت کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانه‏اش را نشان دهد و اگر به دشمنی دچار گردد وی را در دفع او اعانت نماید. پس سر گردان در کوچه‏های کوفه می‏رفت (ارشاد). نمی‏دانست کجا می‏رود تا از خانه‏های بنی جبله از کنده بیرون شد و باز رفت تا به در سرای زنی که او را طوعه می‏گفتند رسید.
و این زن، ام ولدی بود، اشعث بن قیس را و او را آزاد کرده بود و اسید حضرمی به نکاح خود در آورده و پسری زاده بود نامش بلال و این پسر از خانه بیرون رفته بود با مردم و زن ایستاده، چشم به راه او داشت. مسلم بر زن سلام کرد و جواب سلام داد و گفت: یا امة الله مرا آب ده، زن او را آب داد. مسلم آب نوشید و بنشست. زن به درون رفت و ظرف آب ببرد و باز بیرون آمد و گفت: ای بنده خدا آب ننوشیدی گفت: چرا، گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش ماند. زن سخن اعاده کرد و باز مسلم خاموش بود. زن بار سیم گفت: سبحان الله، ای بنده خدا بر خیز، خدا تو را عافیت دهد و نزد اهل خود رو که شایسته نیست، تو را بر در سرای من نشینی و این کار را بر تو حلال نمی‏کنم.
مسلم (ره) برخاست و گفت: یا امة الله مرا در این شهر خانه و عشیرتی نیست، آیا می‏توانی کار نیکی کنی و اجری ببری شاید من تو را بعد از این پاداشی دهم، گفت: ای بنده خدا چه کنم، گفت: من مسلم بن عقیلم این قوم به من دروغ گفتند؛ و مرا فریب ددند و از مامن خود بیرون آوردند. زن گفت: تو مسلم بن عقیلی؟ گفت: آری، گفت: در آی. پس مسلم به سرای در آمد. در خانه یعنی اطاقی غیر اطاق آن زن و زن فرشی برای او گسترد و خوراک شام بر او عرضه کرد. مسلم طعام نخواست، اما پسر زن زود بیامد مادر را دید در آن خانه رفت و آمد می‏کند او را گفت: در این اطاق چه کار داری و هر چه پرسید زن او را خبر نداد. پسر الحاح کرد. زن خبر بگفت و گفت: این راز پوشیده دار و او را سوگندها داد پسر خاموش شد.
اما ابن زیاد چون بانگ و فریاد نشنید. یاران خود را گفت: بنگرید تا کسی مانده است؟ نگریستند کسی را ندیدند. ابن زیاد به مسجد آمد. پیش از نماز عشاء و یاران خویش را بر گرد منبر بنشانید و فرمود: تا ندا در دادند، بیزارم از آن عسس و کدخدا و رئیس و لشگری که نماز عشاء بیرون مسجد بگذارد. پس مسجد پر شد و ابن زیاد با آن‏ها نماز عشا بگذارد. آن گاه برخاست و سپاس خدای کرد و گفت: اما بعد، مسلم بن عقیل (ابن زیاد بی خرد و نادان کلامی در وصف مسلم گفت؛ که در خور خود او بود و در ترجمه ذکر آن نکردیم رعایت ادب را) مخالفت کرد و جدایی افکند از پناه ما بیرون رفته است و بیزارم از کسی که مسلم را در خانه او بیابم و هر کس او را برای ما بیاورد به مقدار دیه مسلم (یعنی هزار دینار) به او جائزه دهیم.
باز مردم را امر کرد به فرمانبرداری و حصین بن نمیر را گفت: سر کوچه را بگیرد و خانه‏ها را جستجو کند و این حصین رئیس عسس یعنی پلیس بود و از طائفه بنی تمیم ابوالفرج گوید: بلال فرزند آن پیر زال که مسلم را منزل داده بود، بامداد برخاست و نزد عبدالرحمن بن محمد اشعث رفت و خبر مسلم به او بگفت، که نزد مادرش پنهان شده است. و عبدالرحمن نزد پدر رفت و او با عبیدالله نشسته بود. پس آهسته با پدر سخنی گفت؛ ابن زیاد پرسید: چه می‏گوید؟ گفت: مرا آگاه کرد که مسلم بن عقیل در یکی از خانه‏های ماست. ابن زیاد عصا بر پهلوی او بزد و گفت: هم اکنون برخیز و او را بیاور.
ابومخنف گفت: قدامه بن سعد بن زائده ثقفی برای من حکایت کرد که ابن زیاد شصت یا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد. همه از قبیله قیس و رئیس آنان عبیدالله بن عباس سلمی و در حبیب السیر گوید: با ابن اشعث سیصد مرد فرستاد و سوی آن خانه آمدند. که مسلم بن عقیل بدان جا بود.
و در کامل بهایی است؛ که چون مسلم شیهه اسبان بشنید آن دعا که می‏خواند. به شتاب تمام کرد. آن گاه زره پوشید و طوعه را گفت: نیکی و احسان خود را به جا آوردی و بهره خویش از شفاعت رسول خدا، سید انس و جن صلی الله علیه و آله و سلم دریافتی، آن گاه گفت: دوش عم خود امیرالمؤمنین را در خواب دیدم. گفت: تو فردا با مایی.
و در بعضی کتب مقاتل است که چون فجر طالع شد، طوعه برای مسلم آب آورد. تا وضو سازد و گفت: ای مولای من دیشب نخفتی گفت: بدان که اندکی خفتم در خواب عم خود امیرالمؤمنین را دیدم می‏گفت: الوحا الوحا العجل العجل زود زود بشتاب بشتاب، و گمان دارم امروز، روز آخر من باشد.
و در کامل بهایی است که در این وقت لشگر دشمن به در سرای طوعه رسیدند و مسلم ترسید، خانه را بسوزاندند بیرون آمد و چهل و دو تن از آنان را بکشت و شیخ ابن نما گفته‏اند که مسلم زره بپوشید و بر اسب سوار شد و به شمشیر زد. ایشان را تا از خانه بیرون کرد.
مؤلف گوید: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سید و ابن نما ذکر کرده‏اند و سیمی برای آنان نیافتم.
و مسعودی در مروج الذهب صریحا گفته است که مسلم پیش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود. گوید: پیاده شد و سرگردان در کوچه‏های کوفه راه می‏رفت و نمیدانست روی به کدام جانب آورد تا به خانه زنی از موالی یعنی بستگان اشعث قیس رسید و از او آب خواست او را آب داد و از حال او بپرسید. مسلم سر گذشت خویش بگفت، پس زن رقت کرد و او را منزل داد.
و ابوالفرج گفت: چون آواز سم اسبان و صدای مردان بشنید، دانست برای او آمده‏اند. پس دست به شمشیر بیرون آمد، و آن‏ها به خانه در آمدند، بر آن‏ها حمله کرد. چون این چنین دیدند، بر بام‏ها بر آمدند، و سنگ باریدن گرفتند و آتش در دسته‏های نی زدن و از بامها بر او انداختن.
مسلم چون چنین دید، گفت: این همه شور باری کشتن پسر عقیل است. ای نفس سوی مرگ که چاره‏ای از آن نیست بیرون رو، پس با شمشیر آخته، به کوچه آمد و با آن‏ها کارزار کرد.
مسعودی گفت: میان او و بکیر بن احمری دو ضربت رد و بد شد. بکیر دهان مسلم را به شمشیر زد و لب بالای او ببرید و به لب زیرین رسید و مسلم ضربتی منکر بر سر او بزد و ضربتی دیگر بر شانه که آن را بشکافت و نزدیک بود به اندرون شکم او رسد و این رجز بگفت:
اقسم لا اقتل الا حرا - و اءن رایت الموت شیئا مرا ‏
کل امرء یوما ملاق شرا - اخاف أن اکذب او اعزا ‏
محمد اشعث پیش آمد و گفت: با تو دروغ نگویند و فریبت ندهند و وی را امان داد. مسلم تسلیم آنان شد. او را بر استری نشانیدند، نزد ابن زیاد بردند و ابن اشعث آن هنگام که او را امان داد، تیغ و سلاح از او بستد و شاعر در این باره در هجو ابن اشعث گوید:
و ترکت عمک أن تقاتل دونه - و سلبت اسیافا له و دروعا ‏
مؤلف در حاشیه گفته است: این شاعر عبدالله بن زبیر اسدی است و ابیات این است:
اترک مسلم لا تقاتل دونه - حذر المنیة أن تکون صریعا ‏
و قتلت وافد اهل بیت محمدا - فشلا و لو لا انت کان منیعا ‏
لو کنت من اسد عرفت مکانه - و رجوت احمد فی المعاد شفیعا ‏
و ترکت عمک... و این بیت اشاره به واقعه حجر بن عدی است، که ذکر آن بیاید. محمد بن شهرآشوب گفت: عبیدالله بن عمرو بن حارث مخزومی و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ایشان حمله کرد و می‏گفت:
هو الموت فاصنع ویک ما انت صانع - فانت لکأس الموت لا شک جارع ‏
فصبرا لامر الله جل جلاله - فحکم قضاء الله فی الخلق واقع ‏
پس از آن‏ها چهل و یک نفر بکشت.
محمد بن ابی طالب گوید: چون مسلم از ایشان گروه بسیار به قتل برسانید و خبر به عبیدالله رسید کسی نزد محمد فرستاد. پیغام داد؛ که ما تو را سوی یک تن فرستادیم تا او را بیاورید، چنین در یاران تو رخنه بزرگ پدید آورد. پس اگر تو را سوی غیر او فرستیم چه خواهد شد. ابن اشعث پاسخ داد که ای امیر پنداری مرا سوی بقالی از بقالان کوفه یا یکی از جرامقه حیره فرستاده، ندانی که مرا سوی شیری سهمگین و شمشیری برنده در دست دلاوری بزرگ فرستاده‏ای از خاندان بهترین مردم؟!
پس عبیدالله پیغام داد که او را امان ده. که جز بدین گونه بر وی دست نیابی و از بعض کتب مناقب نقل است که مسلم مانند شیر بود و نیروی بازوی او چنان که مرد را به دست خود می‏گرفت و به بام خانه می‏انداخت.
و سید در ملهوف گفته است؛ مسلم صدای سم اسبان شنید، زره پوشید و بر اسب سوار شد با اصحاب عبیدالله جنگیدن گرفت تا گروهی بکشت پس محمد اشعث بانگ زد و گفت: ای مسلم تو را امان است. گفت: به امان خیانتکاران فاسق چه اعتبار و روی بدان‏ها آورده کارزار می‏کرد و رجز حمران بن مالک خثمعی را در روز قرن می‏خواند. اقسمت لا اقتل الا حرا پس فریاد زدند کسی با تو دروغ نگوید و تو را فریب ندهد. اما التفات به آن‏ها نکرد تا جماعت بسیار بر او حمله کردند و زخم بسیار بر پیکر او وارد آوردند، و مردی از پشتش نیزه بر او زد که بر زمین افتاد و او را اسیر کردند.
و در مناقب ابن شهرآشوب است که با تیر و سنگ چندان بر پیکر او زدند که مانده و کوفته شد و بر دیواری تکیه داد. گفت: چون است که بر من سنگ می‏افکنید، مانند کفار با این که من از اهل بیت پیغمبران ابرارم؟ چرا مراعات حق رسول خدا را درباره ذریه او نمی‏کنید؟ ابن اشعث گفت: خویشتن را به کشتن مده، تو در زینهار منی.
مسلم گفت: آیا با این که توانایی داری اسیر گردم، لا والله چنین نخواهد شد. و بر این اشعث حمله کرد او بگریخت، مسلم گفت: بار خدایا تشنگی مرا می‏کشد. پس از هر سوی حمله کردند بکیر بن حمران لب بالای او را با شمشیر بخست و مسلم بر وی شمشیری بزد، که در اندرون او رفت و او را بکشت و کسی از پشت نیزه بر مسلم فرو فرد که از اسب بیفتاد و دستگیر شد.
شیخ مفید و جزری و ابوالفرج گفتند: مسلم خسته زخمها شد و از قتال فرو ماند، پس به کناری جست و پشت به خانه همسایه داد. محمد اشعث نزدیک او شد و گفت: تو را امان است.مسلم گفت: آیا من ایمنم، همه آن مردم گفتند: آری مگر عبیدالله ابن عباس سلمی که گفت: لا ناقة لی فیها و لا جملی (این عبارت مثل است و در فارسی گویند: در این کار خرم به گل نخوابیده یعنی؛ دخلی در این کار ندارم) و به کناری رفت.
ابن عقیل گفت: سوگند به خدا اگر امان شما نبود دست در دست شما نمی‏نهادم و استری آوردند او را بر آن نشانیدند و مردم اطراف او را گرفتند شمشیر از گردنش برداشتند. گویا آن هنگام از زندگانی خود نومید شد و اشک از چشم او روان گشت و دانست، آن مردم وی را می‏کشند. گفتن: این آغاز خیانت و پیمان شکنی است. ابن اشعث گفت: امیدوارم بر تو باکی نباشد.
مسلم گفت: همان امید است و بس، امان شما چه شد؛ انا لله و انا الیه راجعون و بگریست عبیدالله بن عباس سلمی گفت: هر کس خواهان آن چیزی باشد که تو بودی، وقتی بدو آن رسد که به تو رسید، نباید گریه کند.
مسلم گفت: به خدا سوگند که من برای خود گریه نمی‏کنم و از کشتن خود جزع ندارم، اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته‏ام و لکن برای خویشان و خاندان خود که روی به این جانب دارند و برای حسین علیه‏السلام و آل او گریه می‏کنم. آن گاه مسلم روی به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم که بتوانی از عهده امانی که به من داده‏ای بیرون آیی، و از او درخواست، رسولی سوی حسین بن علی علیه‏السلام بفرستد و او را از واقعه بیاگاهاند تا آن حضرت از راه باز گردد.
و در روایت شیخ مفید است که مسلم با محمد اشعث گفت: ای بنده خدا من چنان بینم که تو از انجام آن وعده امان که به من داده‏ای، فرومانی، آیا می‏توانی کار نیکی انجام دهی و از نزد خود مردی را بفرستی تا از زبان من به حسین علیه‏السلام پیغام برد. چون گمان دارم امروز و فردا خارج می‏شود و با اهل بیت بدین سوی آید، به او بگوید: که این عقیل مرا فرستاده است و او در دست این مردم اسیر شده است و گمان دارد، که تا شام امروز کشته می‏شود.
می‏گوید: با اهل بیت خود باز گردید: پدر و مادرم فدای تو، اهل کوفه تو را نفریبند اینها اصحاب پدر تو هستند که آرزو داشت از آن‏ها جدا شود به مردن یا کشته شدن و اهل کوفه با تو دروغ گفتند: و لیس لمکذوب رای.
ابن اشعث گفت: سوگند به خدای که این کار انجام دهم.
ابومخنف روایت کرده است از جعفر بن حذیفه که محمد اشعث، ایاس بن عثل طایی را از بنی مالک بن عمرو بن ثمانه بخواند و او مرد شاعر بود و بسیار به زیارت محمد اشعث می‏آمد او را گفت: به ملاقات حسین علیه‏السلام بیرون رو و این نامه به او برسان و آن چه مسلم بن عقیل گفته بود. در آن نامه بنوشت و مالی به او داد و گفت: این توشه راه و این چیزی که عیال خود را دهی.
ایاس گفت مرکوبی خواهم که شتر من لاغر شده است گفت: این هم راحله با پالان سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت. پس از چهار شب در منزل زباله به او رسید و خبر بگفت، و رسالت برسانید.
حسین علیه‏السلام فرمود: آن چه مقدر است، می‏رسد. از خدای تعالی چشم داریم اجر مصیبت خویش را در فساد امت و مسلم وقتی به خانه هانی بن عروه رفته بود و هجده هزار کس با او بیعت کرده بودند نامه سوی حسین علیه‏السلام فرستاده بود با عابس بن ابی شبیب شاکری و نوشته:
اما بعد، آن کس که به طلب آب می‏رود با اهل خود دروغ نمی‏گوید از اهل کوفه هجده هزار کس با من بیعت کردند پس در آمدن شتاب فرمای همان وقت که نامه مرا می‏خوانی که همه مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاویه ندارند. والسلام.
و در مشیر الاحزان هم به همین مضمون نامه نقل کرده است و گوید: آن را با عابس بن ابی شبیب شاکری و قیس بن مسهر صیداوی بفرستاد (کامل) اما مسلم، محمد اشعث او را به قصر عبیدالله برد و محمد تنها نزد عبیدالله رفت و خبر بگفت و این که او را امان داده است. عبیدالله گفت: تو را با امان چه کار تو را نفرستادم او را امان دهی بلکه فرستادیم او را بیاری و محمد خاموش شد و چون مسلم بر در قصر بنشست کوزه‏ای دید از آب سرد. گفت از این آب به من دهید. مسلم بن عمرو باهلی گفت: این آب را به این سردی می‏بینی والله از آن یک قطره نچشی تا در دوزخ از حمید بنوشی.
ابن عقیل فرمود: تو کیستی؟ مسلم باهلی گفت: من آن کس هستم که حق را شناختم و تو آن را بگذاشتی و خیرخواه امام خود بودم و تو بدخواهی نمودی و فرمانبردار بودم و تو عصیان کردی، من مسلم بن عمرو باهلی‏ام.
ابن عقیل فرمود: مادرت به سوگ تو نشیند چه درشت و بد خوی و سنگدلی ای پسر باهله(35) تو به حمیم و خلود در دوزخ سزاوارتری از من. پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.
و در ارشاد گوید: عمرو بن حریث(36) غلام خود را فرستاد تا کوزه آب آورد دستمالی بود و قدحی آب در قدح ریخت و گفت: بنوش مسلم قدم بگرفت تا آب بنوشد. قدح از خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنین قدح را پر آب کردند بار سوم دندان ثنایای او در قدح افتاد و گفت: اگر این از روزی مقسوم بود، نوشیده بودم. پس او را نزد عبیدالله بردند بر او به امارت سلام نکرد. پاسبان گفت: به امیر سلام نمی‏کنی، گفت: اگر مرا خواهد کشت چرا سلام کنم و اگر نخواهد کشت، فراوان سلام بر او خواهم کرد.
ابن زیاد گفت: به جان خودم تو کشته شوی مسلم فرمود: چنین است گفت: آری، گفت: بگذار تا وصیت کنم به یکی از خویشان خود گفت: وصیت کن پس مسلم روی به عمر سعد آورده، گفت: میان من و تو خویشی است و حاجتی به تو دارم که در پنهانی بگویم. عمر سعد نپذیرفت. ابن زیاد گفت: از حاجت پسر عمت امتناع مکن. پس ابن سعد برخاست. (ارشاد) و با مسلم به جایی نشست که عبیدالله آن‏ها را می‏دید (کامل) پس مسلم گفت: در کوفه قرضی دارم هفتصد درهم که آن را در نفقه خود صرف کردن آن دین را ادا کن. (ارشاد) از آن مالی که در مدینه دارم (کامل) و جثه مرا از ابن زیاد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاک سپاری و کسی سوی حسین علیه‏السلام فرست که او را باز گرداند.
عمر بن ابن زیاد(37)
و بعضی گویند: گفت: جثه او را چون کشتیم باک نداریم با آن هر چه کنند، آن گاه با مسلم گفت: ای پسر عقیل مردم بر یک کلمه اجتماع داشتند تو آمدی و جدایی افکندی و خلاف انداختی مسلم فرمود: نه چنین است، اهل این شهر گویند؛ پدر تو نیکان آن‏ها را بکشت و خون آن‏ها بریخت و میان آن‏ها کار کسری و قیصر کرد ما آمدیم تا آن‏ها را به عدل فرمائیم و به حکم کتاب و سنت دعوت کنیم، گفت: ای فاسق تو را به این کارها چه مگر میان این مردم به کتاب و سنت عمل نمی‏شد. وقتی تو در مدینه خمر می‏خوردی؟
مسلم فرمود: آیا من خمر می‏خوردم، سوگند به خدای که او خود داند، تو دروغ می‏گویی و من چنان که تو گویی نیستم. آن کس در خمر خوردن برازنده است که خون مسلمانان می‏خورد و مردمی را که کشتنشان را خدای عز و جل حرام کرده است، می‏کشد، به کینه و دشمنی و از آن کار زشت خرم و شادان است گویا هیچ کار زشت نکرده است.
ابن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، چنان کشتنی که در اسلام کسی را آن چنان نکشته باشد.
مسلم فرمود: مناسب با تو همین است که در اسلام بدعت گذاری که پیش از این در آن نبوده است و کشتن به طرز زشت و مثله کردن و ناپاکی و پست فطرتی را به خود اختصاص دهی. چنان که هیچ یک از مردم را این صفات سزاوار نباشد مانند تو، پس ابن زیاد او را دشنام داد و هم حسین و علی علیه‏السلام و عقیل را و مسلم دیگر سخن نگفت.
مسعودی گفت: چون کلام ابن زیاد به انجام رسید و مسلم با او در جواب درشتی می‏کرد او را گفت: بالای قصر بردند و احمری را که مسلم، بر وی ضربت زده بود، گفت: تو باید مسلم با بکشی تا قصاص آن ضربت کرده باشی.
و جزری گوید: مسلم با پسر اشعث گفت: والله اگر زنهار تو نبود من تسلیم نمی‏شدم، به شمشیر به یاری من برخیز تو، که امانت شکسته نشود پس مسلم را بالای قصر بردند و استغفار می‏کرد و تسبیح می‏گفت؛ پس وی را بر آن موضع که مشرف بر بازار کفش‏گران است گردن زدند و سرش بیفتاد. قاتل وی بکیر بن حمران است که مسلم وی را ضربت زده بود آن گاه پیکر او راهم به زیر انداختند و چون بکیر فرود آمد ابن زیاد پرسید: مسلم را چون بالا می‏بردید چه می‏گفت: جواب داد، تسبیح میگفت و استغفار می‏کرد و چون خواستم او را بکشم، گفتم: نزدیک شود سپاس خدا را که تو را زیر دست من ذلیل کرد تا قصاص کنم، پس ضربتی فرود آوردم، کارگر نشد. گفت: ای بنده این خراشی که کردی قصاص آن ضربت من نشد ابن زیاد گفت: هنگام مرگ هم تفاخر، بکیر گفت: ضربت دوم زدم و او را کشتم و طبری گوید: او را بالای قصر بردند و گردن زدند و پیکر او را به زیر افکندند. که مردم ببینند و هانی را فرمود: به کناسه بردند، یعنی جایی که خاکروبه شهر را در آن جا ریزند و به دار آویختند.
و مسعودی گفت: بکیر احمری گردن مسلم بزد و چنان که سرش به زمین فرود افتاد و پیکرش را دنبال سرش بیفکندند آن گاه فرمود: تا هانی را به بازار بردند و به زاری بکشتند فریاد می‏زد: ای آل مراد و او شیخ و سرور آن قبیله بود، چون سوار می‏شد با او چهار هزار سوار زره پوشیده و هشت هزار پیاده بود و اگر هم سوگندان وی از کنده و غیر آن به آن‏ها می‏پیوستند سی هزار سوار زره پوش بودند با این همه یک تن از آن‏ها را نیافت همه سستی نمودند و به یاری او نیامدند.
و شیخ مفید فرموده است که: محمد بن اشعث برخاست و با عبیدالله در باره هانی سخن گفت: که تو منزلت وی را در این شهر می‏شناسی و به خاندان و قبیله او معرفت داری و قوم او دانند که من و دو تن از یارانم او را نزد او آوردیم پس تو را به خدا سوگند می‏دهم او را به من بخشی که من دشمنی اهل این شهر را ناخوش دارم.
عبیدالله وعده داد که انجام دهد اما پشیمان شد و فورا فرمود: هانی را به بازار برید و گردنش بزنید. پس او را بازو بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او می‏گفت: و امذحجاه و لا مدحج لی الیوم یا مذحجاه و این مذحج چون دید هیچ کس به یاری بر نخاست، دست خویش بکشید و از ریسام خلاص کرد و گفت: عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانی نیست، که مردی از خود دفاع کند؟ پاسبانان برجستند و بازوهای او محکم بستند و گفتند: گردن بکش. گفت: در این باره سخی نیستم و شما را در قتل خویش اعانت نمی‏کنم پس یکی از بستگان عبیدالله، ترکی رشید نام با شمشیر بزد و کاری نساخت، هانی گفت: الی الله المعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک؛ یعنی: بازگشت سوی خدا است بار خدایا به سوی بخشایش و خوشنودی تو آنگاه ضربتی دیگر زد و هانی را بکشت.
و در کامل ابن اثیر است، که عبدالرحمن بن حصین مرادی این مرد ترک را در خازر با ابن زیاد بدید و او را بکشت و خازر نهری است میان اربل و موصل و بدان جای جنگی بود، میان ابن زیاد و ابراهیم بن مالک اشتر و ابن زیاد بدان جا کشته شد لعنة الله. و عبدالله بن زبیر (بر وزن شُرَیف) اسدی در مرگ هانی و مسلم ابیاتی گفت و بعضی آن را به فرزدق نسبت دهند.
فان کنت لا تذرین ما الموت فانظری - الی هانی فی السوق و ابن عقیل
الی بطل قد هشم السیف وجهه - و آخر یهوی من من طمار قتل ‏
و سر این دو شهید را سوی یزید فرستاد و یزید نامه به سپاسگزاری او فرستاد و نوشت مرا خبر رسید است که حسین علیه‏السلام آهنگ عراق دارد پس پاسگاه‏ها مرتب کن و نگهبانان بگمار و بپای و پاسدار و به تهمت مردم و در بند کن و به گمان بگیر، اما تا کسی با تو ستیز نکند وی را مکش.
و در ارشاد است که به گمان مردم را در زندان کن و به تهمت بکش و هر خبر تازه را سوی من بنویس انشاء الله.
مسعودی گفت: خروج مسلم در کوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذی الحجه سال شصتم است و همان روزی است که حسین علیه‏السلام از مکه سوی کوفه روانه شد و بعضی گویند:
روز چهارشنبه عرفه بوده است آن گاه که ابن زیاد امر کرد بدن مسلم را بیاویختند و سر او را به دمشق فرستاد و این اول بدنی بود از بنی هاشم از دروازه دمشق بیاویختند.
و در مقتل شیخ فخر الدین است که مسلم و هانی را گرفتند و در بازار می‏کشیدند خبر آن‏ها به بنی مذحج رسید بر اسبان خویش نشستند و با آن قوم کارزار کردند و مسلم و هانی را از آن‏ها گرفتند و غسل دادند و به خاک سپردند؛ رحمه الله علیهما و عذّب قاتلهما بالعذاب الشدید.
تذییل -
بدان که هانی بن عروه چنان که در حبیب السیر گوید: از اشراف کوفه و اعیان شیعه بود و روایت شده بود که صحبت نبی صلی الله علیه و آله و سلم دریافت. و آن روز که کشته شد. هشتاد و نه ساله بود و از سخن او که با ابن زیاد گفت: و پیش از این نقل شد، توان دانست جلالت و بلندی مرتبت وی را، و در کلام مسعودی گذشت که با او چهار هزار سوار زره‏پوش و هشت هزار پیاده بود و پس از این بدید که چون خبر کشته شدن مسلم و هانی به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه‏السلام رسید؛ انا لله و انا الیه راجعون گفت و چند بار فرمود: رحمه الله علیهما و ایضا نامه بیرون آورد و برای مردم خواند؛
بسم الله الرحمن الرحیم
اما بعد، خبر دلخراش به ما رسید مسلم و هانی بن عروه و عبدالله بن بقطر کشته شدند. و در مزار محمد بن المشهدی و مصباح الزائر و مزار المفید و شهید قدس الله ارواحهم در سیاق اعمال مسجد کوفه به ترتیب معروف گویند: ذکر زیارت هانی بن عروه مرادی بر قبر او می‏ایستی و بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سلام می‏فرستی، می‏گویی: سلام الله العظیم و صلواته علیک یا هانی بن عروه السلام علیک ایها الصالح الناصح لله و لرسوله الی آخر. آن گاه دو رکعت نماز هدیه برای او می‏گذاری و دعاء وداع می‏کنی و هانی رحمه الله از آن‏ها بود. که جنگ جمل را با امیرالمؤمنین دریافت و در مناقب ابن شهر آشوب است که رجز می‏خواند:
علماء یا لک حرب حشها جما لها - فائدة ینقصها ضلالها‏
هذا علی حوله اقیالها ‏
این ابیات اشاره به شتر عایشه دارد و این که سران سپاه طلحه و زبیر جنگ نا آزموده و بی تدبیرند. به خلاف سپاه امیرالمؤمنین علیه‏السلام و گوید: وای بر تو ای جنگی که شتران امر آن را تدبیر و اصلاح کنند با سرداری مونث که گمراهی منقصت او است. اما در این جانب علی علیه‏السلام است و بر گرد وی امیران جنگ آزموده.
و از تکمله سید محسن کاظمی نقل شده است: که وی را از ممدوحین شمر و برای بعضی ادله که ما نیز ذکر کردیم و پس از آن گوید: از سید مهدی (ره) معروف است که به هانی بدگمان بود، در نظره اولی، آن گاه بر این مناقب که ما ذکر کردیم و امثال آن اطلاع یافت و از آن سوء ظن توبه کرد و به عذرخواهی قصیده‏ای در رثای هانی سرود انتهی.
مؤلف گوید: سید مذکور یعنی بحر العلوم رحمه الله در رجال خود در ذکر احوال هانی مبالغه کرده است و سخن دراز آورده آن گاه گفته است: این اخبار که در بسیاری چیزها با یکدیگر اختلاف دارند در یک امر متفق‏اند که هانی بن عروه مسلم را پناه داد و در خانه خویش از او حمایت کرد و او بایستاد و یاری کرد و مردان و ساز جنگ در خانه‏های اطراف خود برای او فراهم ساخت و از تسلیم او به ابن زیاد به سختی امتناع نمود و کشته شدن را بر تسلیم وی اختیار کرد تا او را اهانت کردند و زدند و شکنجه دادند و باز داشتند و به دست آن لعین به زاری کشته شد و این‏ها در حسن حال و نیکی عاقبت او کافی است و داخل در یاوران حسین علیه‏السلام و از شیعیان او است، که در راه او شهید شد و او را بس است.
این کلام او که با ابن زیاد گفته آمد، آن کسی که که از تو و صاحب تو به این خلافت سزاوارتر است و این که اگر پای من بر کودکی از کودکان آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم باشد، بر ندارم مگر آن که بریده شود، و مانند این از سخنان دیگر وی که بگذشت و دلالت دارد که هر چه کرد از روی بصیرت و حجت ظاهر بود نه از روی غیرت و حمیت و حفظ عهد و مراعات حق میهمان و جوار.
و موکد و محقق این است که کلام حسین علیه‏السلام وقتی خبر قتل او و مسلم برسید، فرمود:
رحمه الله علیهما و چند بار مکرر فرمود و قول آن حضرت علیه‏السلام: قد اتانا خبر فظیع قتل مسلم بن عقیل و هانی بن عروة و عبدالله بن بقطر.
و آن چه سید در ملهوف علی قتلی الطفوف ذکر کرده است که چون خبر قتل عبدالله بن بقطر به آن حضرت رسید و آن بعد از خبر قتل مسلم و هانی بود. اشک در دیده‏اش بگردید و گریان شد، و گفت: اللهم اجعل لنا و لشیعتنا منزلا کریما و اجمع بیننا و بینهم فی مستقر رحمتک انک علی کل شی‏ء قدیر.
و اصحاب ما برای هانی زیارتی ذکر کرده‏اند که تاکنون او را به آن نحو زیارت می‏کنند. صریح در این که او از شهداء نیکبختان بوده است که نیکخواهی نمودند. خدای و رسول را و در راه خدا در گذشته و به بخشایش و خشنودی او رسیدند و آن زیارت این است که سلام الله العظیم الی آخره.
و پس از آن گفت: بعید می‏نماید که این زیارت نه از نصی وارد و اثری ثابت باشد و اگر این زیارت منصوص(38) نباشد در آن چه ذکر کرده‏اند، شهادت است به این که هانی شهید گردیده است و از نیکبختان و بزرگان و خاتمت او به خیر بوده است و شیوخ اصحاب را دیدم. مانند مفید و غیر او رحمهم الله او را به بزرگی یاد کنند، و پس از نام او رضی الله عنه و رحمة الله گویند.
و هیچ یک از علماء را نیافتم بر او طعن زند یا از وی به زشتی یاد کند، اما آن چه از اخبار ظاهر می‏شود که چون ابن زیاد به کوفه آمد. هانی به دیدن او رفت و با دیگر اعیان و اشراف کوفه نزد ابن زیاد آمد و شد داشت، تا مسلم به وی پناهنده گشت موجب طعن بر وی نیست. چون بنای امر مسلم بر تستر بود و هانی مردی مشهور با ابن زیاد آشنا بود و دوستی می‏نمود و اگر منزوی می‏نشست خلاف او محقق می‏گشت و این با تستر سازش نداشت از این جهت وی را لازم بود نزد ابن زیاد آمد و شد کند، دفع وهم او را چون مسلم به وی پناه برد از ابن زیاد ببرید و خویشتن را رنجور نمود تا او را بهانه باشد پس چیزی که گمان نداشت اتفاق افتاد. اما نهی او مسلم را از شتاب کردن در خروج شاید مصلحت را در تاخیر می‏دید تا مردم بسیار شوند و ساز جنگ کامل گردد و حسین علیه‏السلام به کوفه برسد و کار به آسانی مهیا شود و قتال آن‏ها یک باره و با امام باشد.
و اما منع او از کشتن ابن زیاد در خانه‏اش دانستی که اخبار مختلف است در بعضی چنان آمده است که اشارت به قتل عبیدالله او کرد و هم او خویشتن را به بیماری زد تا ابن زیاد به عیادت او آید و مسلم وی را بکشد و گذشت که مسلم در مقام عذر می‏گفت زنی به من در آویخت و بگریست و سوگند داد او را نکشم.
و سید مرتضی رحمة الله در تنزیه الانبیاء همین یک عذر را ذکر کرده است اما قول هانی با ابن زیاد، وقتی از حال مسلم بپرسید؛ گفت: سوگند به خدا که او را به خانه خود نخواندم و از کار او آگاه نبودم تا در خانه من آمد و خواست فرود آید من از رد او شرم داشتم و حفظ او قهرا به گردن من آمد این را برای رهایی از چنگ او بگفت و دور می‏نماید که مسلم بی وعده و حصول اطمینان نزد او رود و در امان او در آید ندانسته و نشناخته و آزمایش ناکرده و هم آگاه نبودن هانی از کار مسلم در این مدت بعید می‏نماید با آن که شیخ آن شهر و بزرگ و از معاریف شیعه بود تا وقتی ناگهان بر وی در آمد و یکباره او را دیدار کرد.
و از این جا دانسته می‏شود آن چه در روضة الصفاء و حبیب السیر مذکور است که هانی مسلم را گفت: مرا در رنج و سختی افکندی و اگر در خانه من در نیامده بودی تو را باز می‏گردانیدم درست نیست.
با این که این سخن را تنها در این دو کتاب دیدم و دیگر کتب معتبره از آن خالی است و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه دو روایت درباره هانی ذکر کرده است یک روایت دال بر مدح او است و دیگر در ذم او و سید از روایت ذم جواب داد که این قصه را ناقل آن بی اسناد ذکر کرد و به کتابی نسبت نداد(39) و در کتب تواریخ و سیر که مهیا برای این امور است چیزی مذکور نگردیده است. و در هنگام بیعت گرفتن معاویه برای یزید هر چه اتفاق افتاد و هرکس از آن خرسند بود یا ناراضی و هر یک چه گفتند؛ اهل خبر همه را نقل کرده‏اند و این قصه را از هانی نیاورده‏اند و اگر صحیح بود، اولی بود، از دیگر خبرها به نقل کردن برای غرابت آن با این که حسن عاقبت هانی رحمة الله که بیعت یزید را رد کرد و به یاری حسین علیه‏السلام برخاست هر تفریط که پیش از این کرده است از میان ببرد. مانند حر رحمة الله که توبه کرد و توبه او پذیرفته گشت، بعد از آن کار که کرد و آن منکری که از دست او صادر شد و کار او دشوارتر بود از هانی و از آن هانی ناچیز و به قبول توبه نزدیکتر انتهی.
از ابی العباس مبرد نقل شده است که گفت: شنیدم معاویه کثیر بن شهاب مذحجی را ولایت خراسان داد و او مال فراوان به دست کرد و بگریخت و نزد هانی بن عروه مردانی پنهان شد خبر به معاویه رسید. خون هانی را هدر فرمود: او (هانی) در پناه معاویه بود از کوفه بیرون رفت تا به مجلس معاویه حاضر گشت و معاویه او را نمی‏شناخت چون مردم برخاستند و رفتند، او همچنان در جای بماند. معاویه از کار او پرسید؛ هانی گفت: ای امیرالمؤمنین من هانی بن عروه‏ام، معاویه گفت: امروز آن روز نیست که پدر تو می‏گفت:
ارجل جمتی واجر ذیلی - و یحمل شکتی افق کمیت ‏
امشی فی سراه بنی عطیف - اذا ما سامنی ضیم ابیت (40)
هانی گفت: من امروز از آن روز هم عزتم بیش است معاویه گفت: به اسلام یا امیرالمؤمنین معاویه، گفت: کثیر بن شهاب کجا است گفت: نزد من در سپاه تو، معاویه گفت: بنگر آن مالی را که بر گرفته است پاره‏ای از او بستان و باقی گوارا بادش.
و حکایت شده است که مردی از یاران حسین علیه‏السلام در کربلا دستگیر شد او را نزد یزید حاضر کردند. یزید گفت: آیا پدر تو بود آن که گفت: ارجل جمتی: گفت: آری، یزید بفرمود؛ او بکشتند. رحمه الله علیه.