تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل هفتم

(طبری) چون نامه یزید به عبیدالله رسید پانصد نفر از مردم بصره برگزید، از جمله عبدالله بن حارث بن نوفل و شریک ابن اغور که از شیعیان علی علیه‏السلام بود و با مسلم بن عمرو باهلی و حشم و اهل بیت خود راه کوفه پیش گرفت (ارشاد) تا به آن شهر در آمد. عمامه سیاه بر سر داشت و لئام(28) بسته بود و روی پوشیده و مردم را خبر رسیده بود که حسین علیه‏السلام به کوفه می‏آید چشم به راه او داشتند. چون عبیدالله را دیدند گمان بردند، آن حضرت است. پس بر هیچ گروهی نمیگذشت مگر این که بر وی سلام می‏کردند و می‏گفتند: مرحبا یابن رسول الله خوش آمدی، ابن زیاد از خرسندی آن‏ها به آمدن امام علیه‏السلام بر می‏آشفت و چون بسیار شدند مسلم بن عمرو گفت: دور شوید که این امیرالمؤمنین عبیدالله بن زیاد است و همان شب رفت تا به قصر رسید و گروهی گرد او را گرفته بودند به گمان آن که حسین علیه‏السلام است .
نعمان بن بشیر در را به روی او و اطرافیان او بست یک تن از همراهان بانگ زد تا در بگشایند نعمان از بال مشرف بر آن‏ها گشت. او هم گمان می‏کرد، حسین علیه‏السلام است گفت: تو را به خدا قسم می‏دهم که دور شوی که من امانت خود را به تو تسلیم نمی‏کنم و حاجت به جنگ با تو ندارم عبیدالله هیچ نمی‏گفت: تا نزدیک آمد و نعمان از بالای قصر با او سخن می‏گفت، عبیدالله گفتن افتح لافتحت در را بگشای که هرگز نباشی که در بگشایی، شب دراز شد. مردی از پشت شنید و به آن کسان از اهل کوفه که در پی او افتاده بودند، گفت: سوگند به آن خدایی که غیر او معبودی نیست این ابن مرجانه است.
مسعودی گفت: بر او ریگ زدن گرفتند، اما از چنگ آن‏ها به در رفت. (ارشاد)
پس نعمان در را برای او بگشود و او داخل شد و در را به روی مردم دیگر زدند و آن‏ها پراکنده شدند و چون بامداد شد، منادی کرد، نماز به جماعت، پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد بیرون آمد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد آن گاه گفت: اما بعد، امیرالمؤمنین شهر و ثغر و فی‏ء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده که ستم رسیده شما را داد دهم و محرومان را عطا کنم و بر شنوده فرمانبردار احسان کنم و بر نافرمان سخت گیرم و من فرمان او را درباره شما انجام دهم و پیمان او را انفاذ کنم و من نیکوکار وفرمان بردار شما را چون پدری مهربانم و تازیانه و شمشیرم بر سر کسی است که فرمان مرا ترک کند و از پیمان من در گذرد پس باید هر کس بر خود بترسد الصدق ینبی‏ء عنک لا الوعید (این عبارت جاری مجرای مثل است و در فارسی به جای آن گویند: اگر زنده ماندیم به هم می‏رسیم، یعنی: هر چه بگویم فایده ندارد تا وقتی که آن چه وعده دادم عمل کنم.)
و در روایت دیگری است، که گفت: با این مرد هاشمی بگویید، سخن مرا، تا از غضب من بپرهیزد و مقصود وی از هاشمی مسلم بن عقیل بود رضی الله عنه. (ارشاد)
پس از منبر فرود آمد و بر عرفا یعنی: کدخدایان محلات سخت گرفت و گفت: نام کدخدایان را برای من بنویسید و هر کس را که از تابعان امیرالمؤمنین (یعنی یزید) است و هم کسانی را که در شما از حرویه‏اند (خوارج) و اهل ریب که عقیده آن‏ها مخالفت است و همه را بیاورید که رأی خویش را درباره آن‏ها ببینم و هر کدخدا که نام آن‏ها را برای ما ننویسد باید ضامن شود که در حوزه کدخدایی او هیچ کس مخالفت ما نکند و به فتنه‏جویی برنخیزد. پس هر کس چنین کند ذمت ما از وی بیزار است و خون و مال او ما را حلال و هر کدخدایی که در حوزه او از یاغیان بر یزید یافت شود و خبر او را بر ما نرساند بر در خانه‏اش آویخته شود و عطاء او ملغی گردد (کامل) و به جایی در عمان و الزراره(29) روانه گردد.
و در فصول المهمه است که جماعتی از اهل کوفه را بگرفت و در همان ساعت بکشت (کامل طبری، مقاتل الطالبین) چون مسلم آمدن عبیدالله و سخن او بشنید از خانه مختار بیرون شد و به سرای هانی بن عروه مرادی در آمد و هانی را بخواست، هانی بیرون آمد و او را بدید و سخت ناخوش آمدش، مسلم با او گفت: آمدم تا مرا پناه دهی و مهمان کنی هانی گفت: چیزی فوق طاقت من تکلیف کردی و اگر در سرای من داخل نشده بودی و به من ثقه نداشتی دوست داشتم، باز گردی الا این که برای دخول تو تکلیف بر عهده من آمد، داخل شو. پس او را منزل داد و شیعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشیده از عبیدالله بن زیاد و یکدیگر را به کتمان توصیه می‏کردند (مناقب) و مردم با او بیعت می‏کردند تا بیست و پنج هزار مرد بیعت کردند و خواست خروج کند هانی با او گفت: شتاب مکن.
آن گاه ابن زیاد مولای خویش را که معقل نام داشت بخواند و گفت: این مال را بستان (کامل) و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقیل و یاران او شو با آنان و الفت بگیر و این مال را به آنان ده و بگوی که تو از آنانی و از اخبار آن‏ها با خبر شو، معقل چنان کرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه اسدی آمد و شنیده بود که مردم می‏گویند: او به نام حسین علیه‏السلام بیعت می‏ستاند و مسلم نماز می‏گذارد و چون از نماز فارغ شد، گفت: ای بنده خدا من مردی از اهل شامم خداوند به دوستی اهل بیت بر من منت نهاده است و این سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن کس برم که شنیده‏ام به کوفه آمده است و برای پسر دختر پیغمبر بیعت کنم و اگر خواهی پیش از رفتن به حضور او بیعت از من ستانی.
مسلم گفت: از لقای تو خرسندم که میخواهی به مطلوب خود برسی و خداوند به سبب تو اهل بیت پیغمبر را یاری کند ولیکن ناخوش دارم که مردم از این کار پیش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس این مرد ستمگر و سطوت(30) او پس بیعت از او بگرفت با پیمان‏های سخت و مغلظ(31) در مناصحت(32) و کتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقیل رضی الله عنه برد.