تربیت
Tarbiat.Org

حماسه کربلا (دمع السجوم)
حاج شیخ عباس قمی (رضوان الله علیه)

فصل ششم‏

سید در ملهوف گفته است: حسین علیه‏السلام نامه نوشت سوی جماعتی از اشراف بصره با یکی از موالی خود سلیمان نام که مکنی ابی زرین بود. و در آن نامه ایشان را به یاری و اطاعت خویش خوانده بودند از آنها بودند یزید بن مسعود نهشلی و منذر بن جارود عبدی.
پس یزید بن مسعود بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را جمع کرد و چون همه گرد آمدند گفت: ای بنی تمیم مقام و حسب مرا در میان خود چگونه می‏بینید؟
گفتند: بخ بخ قسم به خدا، تو مهره پشت و رأس فخری در بحبوه شرف جای داری و در فضل بر دیگران پیشی گرفته‏ای.
گفت: من شما را در این جا گرد آورده‏ام و می‏خواهم در کاری با شما مشورت کنم و از شما اعانت جویم.
گفتند: قسم به خدا نصیحت را دریغ نداریم از تو و آن چه توانیم و دانیم از گفتن مضایقه نکنیم بگوی تا بشنویم.
گفت: معاویه بمرد و از هلاک و فقدان او غمی نیست چون که باب ستم و گناه بشکست و ستون‏های ظلم متزلزل گشت و بیعتی نو آورد و به گمان خود عقدی بست استوار و بعید می‏نماید آن چه او خواست تحقق پذیرد کوشش کرد اما قسم به خدا سستی نمود و مشورت کرد و از اصحاب خود رأی خواست اما او را مخذول گذاشتند و رأی صحیح را با او گفتند پسرش یزید شارب الخمر و رأس فجور برخاسته و دعوی خلافت بر مسلمین دارد و بی‏رضایت آن‏ها فرمانروایی می‏کند با قصور عقل و کمی دانش و از حق به قدر جای پای خود را نمی‏شناسد.
پس سوگند می‏خورم به خدای و سوگند من صحیح و مبرور است که جهاد با یزید در دین افضل از جهاد با مشرکین است و این حسین بن علی علیه‏السلام پسر دختر پیغمبر خداست صلوات الله و سلامه علیهم، صاحب شرف اصیل و رأی درست و علمی بی انتها و او به این امر اولی است برای سابقه و سن و تقدم و خویشی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بر خردان مهربان و برای پیران دلسوز چه بزرگ راعی(26) است رعیت را و امامت است مردم را که حجت خدای به سبب او بر مردم تمام گردیده است و موعظه خدا به واسطه او تبلیغ شده است، پس از نور حق کور نشوید و در گودال باطل فرو نیفتید که صخر بن قیس روز جمل شما را بدنام کرد پس آن را از خود بشویید به بیرون شدنتان به سوی پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و یاری کردن او به خدا که هیچ کس در یاری او کوتاهی نکند مگر خداوند فرزندان او را خوار کند و قبیله او را اندک گرداند و اینک من زره حرب پوشیدم هر کس کشته نشود، می‏میرد، و هرکس فرار کند از دست طالب بدر نرود پس پاسخ نیکو دهید خداوند شما را رحمت کند.
پس بنوحنظله به سخن آمدند و گفتند: ای ابا خالد ما تیر ترکش توایم و سواران قبیله تو اگر ما را سوی دشمن افکنی به هدف می‏زنی و اگر با ما به حرب بیرون آیی فاتح می‏شوی اگر در آب دریا فرو روی ما نیز فرو می‏رویم و اگر به کار دشواری روبرو شوی ما نیز روبرو شویم با شمشیر خویش تو را یاری می‏کنیم و با بدن خود نگاهداری هر وقت خواستی بکن، آن چه خواهی.
و بنو سعد بن یزید گفتند: ای اباخالد دشمن‏ترین چیزها نزد ما مخالفت با تو و بیرون شدن از رأی تو است و صخر بن قیس ما را به ترک قتال فرمود؛ کار ما نیک شد که آن را پسندیدیم و عزت ما در آن بماند پس مهلت ده ما را تا مشورت کنیم و رأی خویش را برای تو بگوییم.
و بنو عامر بن تمیم گفتند: ای اباخالد ما فرزندان پدر تو و هم سوگند توایم اگر تو خشم کنی ما خرسندی ننماییم و اگر به راه افتی ما در جای ننشینیم کار به دست تو است ما را بخوان تا اجابت تو کنیم و بفرمای تا اطاعت نماییم فرمان تو را است هر وقت بخواهی.
پس با بنی سعد گفت: والله اگر آن کار کنید یعنی ترک قتال با بنی امیه خدای شمشیر را از شما بر ندارد هرگز و شمشیر شما پیوسته میان شما باشد. پس سوی حسین علیه‏السلام نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم‏
اما بعد، نامه تو به من رسید و دانستم آن چه را که به آن مرا ترغیب فرمودی و دعوت کردی که بهره خویش را از اطاعت تو فرا گیرم و به نصیب خویش از یاری تو فائز گردم و خداوند هرگز زمین را خالی نگذاشت از کسی که در آن عمل نیک کند و راهنمایی که راه نجات را به مردم نماید و شما حجت خدایید بر بندگان و امانت او، در زمین شاخه‏ای هستید از درخت زیتون احمدی صلی الله علیه و آله و سلم رسته که او ریشه و بیخ آن است و شما شاخ آن پس نزد ما آی، مبارک باد تو را به همایون‏تر فالی، که گردن بنی تمیم را به فرمان تو در آورم و در اطاعت تو بر یکدیگر پیشی گیرنده ترند از شتران تشنه که هنگام سختی عطش برای ورود آب شتاب کنند و بنی سعد را به طاعت تو آورم و چرک سینه‏های آن‏ها را به آب باران شستم بارانی که از ابر سفید ببارد و هنگام برق زدن.
و چون حسین علیه‏السلام آن نامه بخواند، فرمود: دیگر چه خواهی خداوند تو را در روز خوف ایمن کند و عزت دهد و روز تشنگی بزرگ تو را سیراب گرداند و چون آماده شد که سوی حسین علیه‏السلام روانه شود به او خبر رسید که آن حضرت کشته شده است و به سبب انقطاع از آن حضرت ناشکیبایی و بی تابی می‏کرد.
اما منذر بن جارود نامه حضرت امام حسین علیه‏السلام را با رسول او نزد عبیدالله زیاد لعنة الله علیه آورد برای آن که می‏ترسید این نامه حیلتی باشد از عبیدالله و بحریه دختر او نیز زوجه عبیدالله بود. پس عبیدالله رسول را به دار آویخت و بالای منبر بر آمد و خطبه خواند و اهل بصره را از مخالفت یزید و نشر اخبار فتنه‏انگیز بترسانید پس آن شب در بصره بماند و چون روز شد، برادر خود عثمان بن زیاد را به نیابت خویش آن جا بگذاشت و خود به جانب کوفه شتافت.
طبری گوید: هشام گفته است؛ ابومحنف گفت: حدیث کرد مرا صعقب بن زهیر از ابی عثمان نهدی که: حسین علیه‏السلام نامه نوشت و با مولای خویش که او را سلیمان می‏گفتند به سران سپاه بصره و اشراف آن جا فرستاد به مالک بن مسمع بکری و احنف بن قیس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قیس بن هیثم و عمر بن عبیدالله بن معمر چند نامه همه به یک نسخه به دست همه اشراف رسید. اما بعد خدای تعالی محمد صلی الله علیه و آله و سلم را برگزید بر بندگان خود و به نبوت گرامی داشت و به رسالت اختیار فرمود آن گاه او را به جوار خویش برد و در حالتی که بندگان را نصیحت کرده بود و آن چه را برای تبلیغ آن فرستاده شده بود، تبلیغ فرموده و مائیم خاندان او و ولی و وصی و وارث او و سزاوارترین مردم به مقام او، پس خویشان ما این مقام را به خویشتن اختصاص دادند و از ما سلب کردند ما نیز رضا دادیم که تفرقه را ناخوش و عافیت را دوست داشتیم و ما خویشتن را سزاوارتر بدان می‏دانستیم از کسانی که متولی آن شدند و من رسول خود را با این نامه به سوی شما فرستادم و شما را به کتاب خدا و سنت پیغمبرش صلی الله علیه و آله و سلم می‏خوانم، برای این که سنت را کشته و بدعت را زنده کرده‏اند و اگر قول مرا بشنوید و فرمان مرا اطاعت کنید شما را به راه ارشاد که به مقصد رساند، هدایت کنم. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
پس هر کس این نامه را بخواند، پنهان داشت. مگر منذر بن جارود که به طوری که خود او می‏گفت، ترسید دسیسه‏ای از عبیدالله باشد پس آن رسول را در شبی که فردای آن عبیدالله روانه می‏شد نزد او آورد و نامه را بدو داد که بخواند پس رسول را گردن زد و بر منبر بصره بر آمد و خدای را سپاس گفت؛ و ستایش کرد و گفت: اما بعد، سوگند به خدا حیوان سرکش با من قرین نشود (یعنی باید همه رام من باشند) و صدای مشک تهی مرا به جست و خیز نیاورد (عرب را عادت بود که در مشک تهی می‏دمیدند و ریگ می‏افکندند و می‏جنبانیدند تا از بانگ آن شتران به جست و خیز آیند) هر کس با من دشمنی نماید از او انتقام گیرم و هر کس با من بستیزد زهرم برای او قد انصف القارة من راماها؛ (مثلی است در زبان عرب که مردم عجم به جای آن گویند: هر کس مرد است این گوی و این میدان و گویند قاره، قبیله تیراندازی) ای اهل بصره امیرالمؤمنین مرا والی کوفه گردانیده است و من فردا بدان سوی خواهم رفت و برادرم عثمان را به جای خود گذاشتم زنهار از مخالفت و فتنه‏انگیزی سوگند به خدایی که معبودی غیر او نیست اگر از یکی از شما خلافی شنوم او را بکشم به آن کدخدایی که وی در جمله او است و بزرگتر قومی که او از آن قوم است و مواخذه می‏کنم نزدیک را به سبب مخالفت دور تا این که با من راست باشید و میان شما مخالفت نباشد من پسر زیادم در میان هر کس که بر ریگ قدم نهاده است به او مانندترم و هیچ شباهت به عم و خال ندارم.
آن گاه از بصره بیرون شد و برادرش عثمان بن زیاد را به جای خود گذاشت و خود به کوفه رفت.
و روایت شده است از آزادی یعنی: ابی مخنف که ابوالمخارق راسبی گفت: مردمی از شیعیان بصره در خانه زنی از طائفه عبدالقیس چند روز گرد آمده بودند و نام آن زن ماریه بنت سعد یا منقذ بود و او زنی شیعه بود و خانه او محل الفت آنان بود و در آن جا برای یکدیگر حدیث می‏گفتند.
و به پسر زیاد خبر رسید که حسین علیه‏السلام به عراق می‏آید. برای عامل خود در بصره نوشت که دیده‏بان گذارد و راه‏ها را بگیرد پس یزید بن نبیط آهنگ خروج کرد سوی حسین علیه‏السلام و او از عبدالقیس بود و ده پسر داشت، گفت: کدام یک از شما با من بیرون می‏آید دو پسر او عبدالله و عبیدالله آماده شدند پس در خانه آن زن به یاران خود گفت: که من قصد خروج دارم و رفتنیم.
گفتند: ما بر تو می‏ترسیم از اصحاب ابن زیاد. گفت: قسم به خدای که اگر پای آن دو در راه گرم شود باکی ندارم از طلب طلب‏کننده پس خارج شد و به شتاب می‏راند تا به حسین علیه‏السلام رسید و در ابطح داخل اردوی او شد.
و خبر به حسین علیه‏السلام رسید که او می‏آید به طلب او برخاست و آن مرد به اردوی حضرت آمده بود.به او گفتند: به منزل تو رفته است او نیز برگشت و امام علیه‏السلام وقتی او را در منزلش نیافت، آن جا به انتظار او بنشست تا بیاید و آن حضرت را در رحل خود نشسته یافت.
گفت: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.(27) پس بر او سلام کرد و نزد او بنشست و گفت: برای چه کاری آمده‏ای و آن حضرت او را دعای خیر کرد و این مرد با آن حضرت آمد تا کربلا و مقاتله کرد و با دو پسرش کشته شدند.