بندگان صالح خدا- از صدر اسلام تا کنون- به پیروی از رهنمودهای حیاتبخش اسلام، مشتاقانه طریق شهادت پیمودهاند و خدای عزوجل عدد کثیری از آنان را مشمول فضل و رحمت خویش ساخته و شهادت را نصیبشان فرموده است. به عنوان نمونه موارد ذیل ذکر میگردد:
1- اسحاق بن عمار از اصحاب امام صادق (علیه السلام) به نقل از حضرت میگوید:
روزی رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) نگاهش به جوانی از انصار افتاد که در مسجد بود و صورتی زرد، بدنی لاغر، چشانی گود افتاده داشت و سر تکان میداد رسول خدا فرمود:
ای جوان چگونه صبح کردی؟ گفت:
در حال یقین.
رسول خدا از این گفته به تعجب آمد و فرمود:
برای هر چیزی حقیقتی است، پس حقیقت یقین تو کدام است؟
عرض کرد:
ای رسول خدا یقینم مرا محزون کرده و خواب شب از چشمانم ربوده و درونم تشنه ساخته، پس، از دنیا و آنچه در آن است دوری گزیدهام، به گونهای که انگار شاهد برپایی عرش الهی برای رسیدگی به اعمال بندگان هستم، در حالیکه مردمان محشور و من در میانشان حساب پس میدهم. و انگار اهل بهشت را میبینم که تکیه بر بالشها زده در محفل انس از نعمتهای الهی بهره میگیرند. و انگار دوزخیان را به هنگام عذاب ناظرم و صدای زبانههای آتش را بخوبی میشنوم.
در اینجا رسول خدا روی به اصحاب کرد و فرمود:
این بندهای است که خدای، دلش را به نور ایمان روشن فرموده است.
سپس به او فرمو ای جوان این حال را برای خود نگه دار، جوان گفت:
ای رسول خدا دعا کن شهادت در راه خدا در کنار تو روزیم گردد.
پیامبر دعا فرمود و طولی نکشید که در یکی از غزوات دهمین شهید راه خدا شد.(36)
2- مسلم بن عقیل هنگامی که در قصر ابن زیاد با درشتیهای او مواجه میشود شجاعانه چنین میگوید:
انا ارجوان یرزقنی الله الشهاده علی یدی شر بردیه(37)
آرزو میکنم که خدا شهادت را بدست بدترین خلق، روزیم کند.
ابن زیاد فرمان قتل او را صادر میکند مسلم را گردن میزنند دعایش مستجاب و به فیض شهادت نائل میگردد.
3- ابی قدامه شامی میگوید:
در یکی از جنگها فرمانده سپاه بودم. به همین جهت برای جذب نیرو وارد شهری شده و هر چه مردم را دعوت به جهاد در راه خدا و فضیلت شهادت در راه او کردم اثری نبخشیده متفرق شدند.
به ناچار سوار بر اسبم شدم و به سوی خانه حرکت کردم که ناگاه زنی بسیار زیباروی مرا صدا زد. جوابش ندادم. دنبالم آمده گفت:
نیک مردان چنین نیستند چرا جوابم نمیدهی؟!
ایستادم. نزدیک آمد نامهای و بقچهای به من داد و در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود بازگشت.
نامه را باز کردم. نوشتهای در آن بود:
تو ما را دعوت به جهاد و بدست آوردن پاداش کردی در حالی که من توانایی آنرا ندارم از این رو گیسوان بافته شده خود را که از دو سوی سبب زیبایی من بود بریدم و به نزدت فرستادم تا افسار اسبت سازی و من آمرزیده شوم.
این واقعه گذشت روز نبرد فرا رسید رزمندگان سرگرم پیکار شدند ناگاه متوجه نوجوانی شدم که بدون کلاهخود و زره در حال نبرد بود.نزدیکش شده گفتم:
ای نوجوان، تو تازه کاری و پیاده، میترسم زیر پای اسبان لگد مال شوی، هر چه زودتر بازگرد. جوابم داد:
فرمان عقب گرد میدهی؟! در حالیکه خدای بزرگ میفرماید:
یا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً فلا تولوهم الأدبار(38)
ای اهل ایمان، هر گاه با تهاجم و تعرض کافران در میدان کارزار روبرو شوید مبادا از بیم آنها پشت- به دشمن- کرده و از جنگ بگریزید.
نوجوان را سوار بر اسبی که همراهم بود کردم گفت:
ای ابا قدامه، سه عدد تیر عاریتم ده. گفتم حالا چه وقت عاریت است؟ اصرار کرد. گفتم:
بشرطی که اگر خدای بر تو منت گذاشت و شهادت نصیب شد مرا شفاعت کنی. گفت:
قبول.
بیدرنگ سه، تیرش دادم. تیر اول را در کمان گذاشت و دشمنی رومی را از پای درآورد. تیر دوم رها کرد و دشمنی دیگر سرنگون ساخت و به هنگام رها کردن سومین تیر، تیری میان دو چشم بشکافت. در این حال فریاد برآورد که:
خدا حافظ ای ابا قدامه.
به سرعت خود را به او رساندم. سرش را روی زین اسب گذاشته بود، به او گفتم:
شفاعت را فراموش نکنی گفت:
باشد. اما خواهشی دارم، هنگامی که وارد شهر شدی سراغ مادرم- همو که گیسوانش را به تو داد- برو، توبرهام را تسلیمش کن و خبر شهادتم را بدو بده، او که شوهرش را سال گذشته از دست داده است.
این بگفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
یاران، قبری آماده کرده او را درونش گذاشتند. اما زمین او را پذیرا نشد و به بیرون پرتاب کرد. همراهان گفتند:
شاید نوجوان، رخصت نطلبیده از مادر، پای به معرکه نهاده؟
گفتم: بر فرض چنین باشد اما زمین، بدتر از این، پذیرفته است.
ایستادم و دو رکعت نماز گذارده از خدای بزرگ چاره خواستم.
صدایی شنیدم:
ای ابا قدامه: دست از ولی خدا بدار.
چیزی نگذشت که مرغان آسمان، از هر سوی گرداگردش گرفتند و بدنش، به تمامی خوردند.
به شهر شده و راهی خانهاش گشتم. خواهرش درب خانه گشوده تا مرا دید درون رفت و مادرش صدا زده گفت:
مادر ابوقدامه آمده، برادرم همراه او نیست. به سال گذشته پدر از دست دادم و امسال برادر.
مادرش بیرون آمده گفت:
تسلیت میگویی یا تهنیت؟! گفتم:
منظورت چیست؟! گفت:
اگر فرزندم مرده است تسلیت بگو و اگر به شهادت رسیده، تهنیت. گفتم:
شهید از دنیا رفت. گفت:
نشانهای
گفتم:
زمین بدنش قبول نکرد. مرغان هوا، گوشتش خوردند. لاجرم استخوانهایش دفن نمودیم. گفت:
الحمدلله.
توبره فرزندش، بدو دادم.بازش کرد. غل و زنجیری از آن برون ساخت و گفت: فرزندم، شبانگاهان، غل و زنجیر به خود بسته، با مولای خود مناجات میکرد و میگفت:
ای خدای من: روز محشر، مرا از شکم پرندگان محشور فرما. و خدای دعایش را مستجاب کرد.(39)
4- عمرو بن جموح از اصحاب رسول خداست.
اولین بار بود که عمرو بن جموح با مسلمانان در جهاد شرکت میکرد. تا آن وقت شرکت نکرده بود زیرا پایش لنگ بود و اتفاقاً به شدت میلنگید. و مطابق حکم صریح قرآن مجید، بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار، جهاد واجب نیست.
او هر چند خود شخصاً در جهاد شرکت نمیکرد اما چهار پسر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند و هیچ کس گمان نمیکرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد- خصوصاً با فرستادن چهار فرزند برومند- سلاح برگیرد و به رزمندگان ملحق شود.
خویشاوندان عمرو همینکه از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند گفتند: اولاً تو شرعاً معذوری ثانیاً چهار فرزند دلاور داری که با پیغمبر حرکت کردهاند لزومی ندارد خودت نیز به جبهه بروی!
گفت: به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم. عجب! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه پیش شما بمانم.
خویشاوندان عمر از او دست برنداشتند و دائماً یکی پس از دیگری میآمدند که او را منصرف کنند. عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) ملتجی شد:
یا رسول الله! فامیل من میخواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم. به خدا قسم آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم.
ای عمر آخر تو عذر شرعی داری، خدا تو را معذور داشته است، بر تو جهاد واجب نیست.
یا رسول الله!میدانم در عین حال که بر من واجب نیست باز هم ... رسول اکرم فرمود:
مانعش نشوید. بگذارید برود. آرزوی شهادت دارد. شاید خدا نصیبش کند.
از تماشاییترین صحنه احد، صحنه مبارزه عمرو بن جموح بود که با پای لنگ، خود را به قلب سپاه دشمن میزد و فریاد میکشید:
آرزوی بهشت دارم.
یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت میکرد. آن قدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا به شهادت رسیدند.
پس از خاتمه جنگ بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند خصوصاً که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود. عایشه همسر پیامبر یکی از از آن زنان بود. عایشه اندکی از شهر بیرون رفت چشمش به هند، زن عمرو بن جموح افتاد در حالی که سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه میکشید. عایشه پرسید:
چه خبر؟
گفت: الحمدلله پیغمبر سلامت است ایشان که سالم هستند دیگر غمی نداریم.
خبر دیگر اینکه:
رد الله کفروا بغیظهم(40)
خداوند کفار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید.
عایشه پرسید:
این جنازهها از کیست؟
گفت: اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است.
کجا میبری؟
میبرم به مدینه دفن کنم.
هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه کشید اما شتر به زحمت پشت سر هند راه میرفت و عاقبت خوابید. عایشه گفت:
بار حیوان سنگین است نمیتواند بکشد.
گفت:
این طور نیست این شتر ما بسیار نیرومند است. معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل میکند. باید علت دیگری داشته باشد این را گفت و شتر را حرکت داد. تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همین که روی حیوان را به احد کرد، دید، به تندی راه افتاد.
هند دید وضع عجیبی است. حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود اما به طرف احد، به آسانی و سرعت راه میرود. با خود گفت:
شاید رمزی در کار باشد. هند در حالی که مهار شتر را میکشید و جنازهها بر روی حیوان بودند یکسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید:
یا رسول الله! ماجرای عجیبی است من این جنازهها را روی حیوان گذاشتهام که به مدینه ببرم و دفن کنم وقتی که این حیوان را به طرف مدینه مدینه میخواهم ببرم از من اطاعت نمیکند اما به طرف احد خوب میآید. چرا؟!
آیا شوهرت وقتی که به کوه احد میآمد چیزی گفت؟:
یا رسول الله پس از آنکه راه افتاد این جمله را از او شنیدم:
خدایا مرا به خاندانم بر نگردان.
پس همین است دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است.
خداوند نمیخواهد این جنازه برگردد. در میان شما انصار کسانی یافت میشود که اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند خداوند دعای آنها را مستجاب میکند. شوهر تو عمرو بن جموح یکی از آن کسان است.با نظر رسول اکرم هر سه نفر را در همان احد دفن کردند. آنگاه رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) رو کرد به هند
این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود.
هند عرض کرد:
یا رسول الله! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم.(41)
3- شهادت در ادعیه ماثوره
ادعیه ماثوره، شهادت را بصورت یم ارزش برتر معرفی میکنند که اعطاء آن فقط بدست خدای تباک و تعالی است.
در فرهنگ اسلامی، مسلملنان، به گونهای تربیت شدهاند که بهترین دعایشان آرزوی شهادت و یا همراهی با شهداست. رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) میفرمایند:
من طلب الشهاده صادقاً اعطیها و لو لم تصبه(42)
هر کس صادقانه شهادت را از خدا بخواهد، نصیبش میکند، اگر چه به آن نرسد اجر شهید به او میدهد.
به عنوان نمونه مواردی ذکر میگردد:
... أسألک أن تصلی علی محمد و آل محمد و أن تحیینی حیاه السعداء و تمیتنی میته الشهداء(43)
خدایا از تو میخواهم که درود فرستی بر محمد آل محمد و زندهام گردانی به زندگانی سعادت مندان و مرگم را مرگ شهدا قرار دهی.
أسألک یا رب بحق هذه الأسماء و بحق أسمائک کلها ان تصلی علی محمد و علی آل محمد و آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و اختم لنا بالسعاده و الشهاده فی سبیلک(44)
خدایا اسما حسنی از آن توست. ای خدا از تو میخواهم به حق این اسمها و به حق تمامی اسم هایت که درود فرستی بر محمد و آل محمد و ما در دنیا و آخرت نیکویی عطا فرمایی و پایان کار ما را به نیک بختی و شهادت در راه خود ختم فرمایی.