آیات :
ارزش انسان به عقل و بصیرت اوست
أم تحسب أن أکثر هم یسمعون أو یعقلون ان هم الا کالانعم بل هم أضل سبیلا(243)؛ آیا گمان میبری بیشتر آنان میشنوند یا میفهمند؟! آنان فقط همچون چهارپایانند، بلکه گمراهترند!
ارزش عالی علم و بصیرت
قل لا أقول لکم عندی خزائن الله و لا أعلم الغیب و لا أقول لکم انی ملک ان أتبع الا ما یوحی الی قل هل یستوی الاعمی و البصیر أفلا تتفکرون(244)؛ بگو: من نمیگویم خزاین خدا نزد من است؛ و من، (جز آنچه خدا به من بیاموزد،) از غیب آگاه نیستم! و به شما نمیگویم من فرشتهام؛ تنها از آنچه به من وحی میشود پیروی میکنم. بگو: آیا نابینا و بینا مساویند؟! پس چرا نمیاندیشید؟!
اهمیت بصیرت
قل هذه سبیلی أدعوا الی الله علی بصیره أنا و من اتبغنی و سبحن الله و ما أنا من المشرکین(245)؛ بگو: این راه من است من و پیروانم، و با بصیرت کامل، همه مردم را به سوی خدا دعوت میکنیم! منزه است خدا! و من مشرکان نیستم!
لزوم تحصیل بصیرت برای عمل
و لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل أولئک کان عنه مسئولا(246)؛ از آنچه به آن آگاهی نداری، پیروی مکن، چرا که گوش و چشم و دل، همه مسئوولند.
آثار بصیرت
أفمن کان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه و یتلوه شاهد منه و من قبله کتب موسی اماما و رحمه أولئک یؤمنون به و من یکفر به من الاحزاب فالنار موعده فلا تک فی مریه منه انه الحق من ربک و لکن أکثر الناس لا یؤمنون(247)؛ آیا آن کس که دلیل آشکاری از پروردگار خویش دارد، و بدنبال آن، شاهدی از سوی او میباشد، و پیش از آن، کتاب موسی که پیشوا و رحمت بود (گواهی بر آن میدهد، همچون کسی است که چنین نباشد)؟! آنها (حق طلبان و حقیقتجویان) به او (که دارای این ویژگیهاست،) ایمان میآورند! و هر کس از گروههای مختلف به او کافر شود، آتش وعدهگاه اوست! پس، تردیدی در آن نداشته باش که آن حق است از پروردگارت! ولی بیشتر مردم ایمان نمیآورند!
بصیرت دین و قیامت
من أعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا و نحشره یوم القیمه أعمی قال قال رب لم حشرتنی أعمی و قد کنت بصیرا قال کذلک أتتک ءایتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسی(248)؛ و هرکس از یاد من روی گردان شود، زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت؛ و روز قیامت، او را نابینا محشور میکنیم! میگوید: پروردگارا! چرا نابینا محشورم کردی؟! من که بینا بودم! میفرماید: آن گونه که آیات من برای تو آمد، و تو آنها را فراموش کردی؛ امروز نیز تو فراموش خواهی شد!
عبرت برای اهل بصیرت
یقلب الله الیل و النهار ان فی ذلک لعبره لاولی الابصر(249)؛ خداوند شب و روز را دگرگون میسازد؛ در این عبرتی است برای صاحبان بصیرت!
روایات :
کوری بصیرت
رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): لیس الاعمی من یعمی بصره، انما الاعمی من تعمی بصیرته(250)؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): کور آن نیست که چشمش نابینا باشد، بلکه کور (واقعی) آن کسی است که دیده بصیرتش کور باشد.
دیده بصیرت
الامام علی (علیه السلام): نظر البصر لایجدی اذا عملت البصیره(251)؛ امام علی (علیه السلام): هرگاه دیده بصیرت کور باشد، نگاه چشم سودی ندهد.
بهرهگیری از بصیرت
فانما البصیر من سمع فتفکر و نظر فأبصر و انتفع بالعبر ثم سلک جددا واضحا یتجنب فیه الصرعه فی المهاوی(252)؛ امام علی (علیه السلام): با بصیرت کسی است که بشنود و بیندیشد، نگاه کند و ببیند، از عبرتها بهره گیرد، آن گاه راههای روشنی را بپیماید و بدین ترتیب از افتادن در پرتگاهها دوری کند.
نگاه با عقل
قال (علیه السلام) لیست الرویه کالمعاینه مع الابصار فقد تکذب العیون أهلها و لا یغش العقل من استنصحه(253)؛ امام علی (علیه السلام): دیدن با نگاه کردن نیست؛ زیرا گاه چشمها به صاحبان خود دروغ میگویند، اما عقل کسی را که از او خیرخواهی کند فریب نمیدهند.
اهمیت بصیرت
فقد البصر أهون من فقدان البصیره(254) امام علی (علیه السلام): از دست دادن بینایی آسانتر است تا از دست دادن بینش.
بینش درست
أبصر الناس من أبصر عیوبه واقلع عن ذنوبه(255)؛ امام علی (علیه السلام): بینشمندترین فرد کسی است که عیبهای خود را ببیند و از گناهان خویش دست بردارد.
دانش و بینش
أن العلم حیاه القلوب و نور الابصار من العلمی و قوه الابدان من الضعف(256)؛ امام علی (علیه السلام): همانا دانش، (مایه) زندگی دل هاست و روشن کننده دیدگان کور و نیروبخش بدنهای ناتوان.
برتری بینش بر عبادت
قال النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ساعه من عالم یتکی علی فراشه ینظر فی عمله خیر من عباده العابد سبعین عاما(257)؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): یک ساعت تکیه زدن عالم بر بستر خویش و نگریستن در کار و عملش، بهتر از هفتاد سال عبادت عابد است.
کسب علم برتر از عبادت
الامام الباقر (علیه السلام): تذاکر العلم ساعه خیر من قیام لیله(258)؛ امام باقر (علیه السلام): یک ساعت مذاکره علمی، بهتر از یک شب عبادت است.
برتری علم بر انفاق
قال (صلی الله علیه و آله و سلم) من طلب العلم فهو کالصائم نهاره القائم لیله و ان بابا من العلم یتعلمه الرجل خیر له من أن یکون له أبو قبیس ذهبا فأنفقه فی سبیل الله(259)؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): هر که دانش بجوید، مانند کسی است که روز خود را به روزه گذارند و شبش را به عبادت. اگر کسی یک باب علم بیاموزد، برایش بهتر است از این که کوه ابوقبیس طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کند.
داستانها :
پیاز عکه در مکه
در زمانی که ابوهریره از جانب معاویه حاکم مکه بود، مردی مقداری زیادی پیاز به مکه آورده بود تا بفروشد، اما بازار پیاز در مکه کساد بود و کسی از او چیزی نخرید. پیاز فروش بیچاره با خود اندیشید که با این وضع کسادی بازار چه کنم؟
سرانجام تصمیم گرفت تا به نزد ابوهریره حاکم شهر برود و شرح حال خویش را بگوید، نزد ابوهریره رفت و گفت: ای ابوهریره! آیا میتوانی یک ثوابی بکنی؟
- چه ثوابی
- من یک مسلمان هستم، چون شنیده بودم که در مکه پیاز پیدا نمیشود و نایاب است و مردم اینجا هم به پیاز نیاز دارند، لذا من هر چه مال التجاره داشتم همه را پیاز خریدم و یه مکه آوردم. اما هم اکنون میبینم که کسی سراغ پیاز را هم نمیگیرد و کسی از من چیزی نمیخرد و پیازها در حال از بین رفتن است. حالا شما کمک کنید و اموال یک مسلمانی را از تلف شدن نجات دهید.
ابوهریره گفت: بسیار خوب، روز جمعه آینده موقع نماز جمعه که فرا رسید، همه پیازها را در جای معینی بگذارید و آماده فروش باش.
مرد به دستور ابوهریره عمل کرد و تا روز جمعه به انتظار نشست. روز جمعه که شد هنگامی که مردم به نماز جمعه حاضر گردیدند، ابوهریره گفت: ای مردم! من از حبیب خودم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که فرمود: هر که پیاز عکه را در مکه بخورد، بهشت بر او واجب میشود.
چون مردم این کلام را از ابوهریره شنیدند، ازدحام کردند و در ظرف مدت کوتاهی تمام پیازها را خریدند.
شاید آقای ابوهریره در وجدانش خیلی هم راضی بود که مثلاًمن یک مؤمنی را نجات دادم. بعد همین افراد به خاطر منافع شخصی خود و بخاطر به دست آوردن جاه و مال، چه چیزها که به اسم دین درست کردند و این راه چه ضربهها که به دین و مذهب زدند. در حالی که جزء سیره انبیا و اولیا این بوده است که حتی به نفع حق، از باطل استفاده نمیکردهاند(260).
چقدر حاجی کم است!
موسم حج بود، امام سجاد (علیه السلام) نیز به مکه مشرف شده بودند، یکی از همراهان آن حضرت نگاهی به صحرای عرفات انداخت، دین چندین هزار نفر در آن صحرا موج میزنند با خوشحالی به امام (علیه السلام) عرض کرد: الحمدلله، چقدر امسال حاجی زیاد است!
امام (علیه السلام) در جواب فرمودند: چقدر فریاد زیاد است و چقدر حاجی کم است؟!
آن شخص میگوید: من نمیدانم امام چه کرد و چه بینشی به من داد و چه چشمی را در من بینا کرد، که یک وقت به من فرمود: حالا نگاه کن.
تا نگاه کردم، دیدم صحرایی است پر از حیوان، یک باغ وحش کامل، فقط یک عده انسانها هم در لابلای آن همه حیوانات حرکت میکردند.
حضرت فرمودند: حالا میبینی، باطن قضیه این است.
آری، انسانی که جز مانند یک حیوان و چهارپا به غیر از خوردن و خوابیدن و عمل جنسی چیز دیگری نمیفهمد، این اصلا روحش یک چهارپا است. واقعا باطنش مسخ شده است، یعنی حقیقتهای انسانی و انسانیت، خود را به طور کلی از دست داده است. در روز قیامت نیز مردم گروه گروه محشور میشوند و گروهای دیگر به صورت حیوانات، به شکل مورچگان، بوزینگان، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث میگردند(261).
عمار یاسر در صفین
حضرت زین العابدین (علیه السلام) در پیشگاه خداوند عرض میکند: و لا مفارقه من اجتمع الیک(262)؛ بارلها! مرا مبتلا مکن که جدا شوم از افرادی که پاکدل و با ایمان بودند و در تمام زمانها قولا و عملا در اعلای حق کوشیدند، با دشمنان خدا مبارزه کردند و از حریم دین حق دفاع نمودند. بعضی از آنان در جنگهای عصر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) و حادثه خونین کربلا حاضر بودند، مرگ را استقبال نمودند و برای رضای خدا جان دادند و مایه عزت اسلام و مسلمین گردیدند.
عمار یاسر صحابی معظم پیشوای اسلام، یکی از آنان بود. در موقعی که عده زیادی از دوستان علی (علیه السلام) آن حضرت را ترک گفتند و به معاویه پیوستند، عمار یاسر چون کوهی استوار به جای ماند و همه آنها مراتب علاقهمندی و ثبات خود را نسبت به مقام شامخ علی (علیه السلام) ابراز نمود. موقعی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حیات داشت، فرموده بود: فئه باغیه، یعنی گروه ستمکار، عمار را میکشند و این مطلب در بسیاری از کتب عامه و خاصه آمده است.
صفین خرج عماربن یاسر الی أمیر المؤمنین (علیه السلام) فقال له یا أخا رسول الله أتاذن لی فی القتال قال مهلا رحمک الله فلما کان بعد ساعه أعاد علیه الکلام فأجابه بمثله فأعاده ثالثا فبکی أمیر المؤمنین (علیه السلام) فنظر الیه عمار فقال یا أمیر المؤمنین انه الیوم الذی وصف لی رسول الله ص فنزل أمیر المؤمنین صلوات الله علیه عن بغلته و عانق عمار و ودعه ثم قال یا أبا الیقظان جزاک الله عن الله و عن نبیک خیرا فنعم الاخ کنت و نعم الصاحب کنت ثم بکی (علیه السلام) و بکی عمار ثم قال و الله یا أمیر المؤمنین ما تبعتک الا ببصیره فانی سمعت رسول الله ص یقول یوم حنین یا عمار ستکون بعدی فتنه فاذا کان ذلک فاتبع علیا و حزبه فانه مع الحق و الحق معه(263).
چون روز صفین فرارسید، عمار حضور علی (علیه السلام) شرفیاب شد و عرض کرد: ای برادر رسول خدا! آیا به من اجازه قتال میدهی؟ حضرت در جواب فرمودند: خدایت رحمت کند! بعد از ساعتی دوباره عمار آمد و استجازه نمود. امام (علیه السلام) همانند اول پاسخ داد. دفعه سوم آمد، در این موقع علی (علیه السلام) گریست. عمار نظری به حضرت افکند و گفت: ای أمیرالمؤمنین! امروز آن روزی است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) برای من توصیف فرموده است. علی (علیه السلام) از مرکب خود پیاده شد و عمار را در آغوش گرفت و با او وداع نمود و فرمود: خداوند از خود و از پیامبرت به تو جزای خیر بدهد. تو برای من برادر و مصاحب خوبی بودی. سپس علی (علیه السلام) و عمار گریستند. عمار گفت: ای امیر المؤمنین! قسم به خدا من از تو پیروی ننمودم، مگر با آگاهی و بصیرت. زیرا من از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) چنین شنیدم که فرمود: ای عمار! بزودی بعد از من فتنهای رخ میدهد، وقتی چنین شد تو از علی (علیه السلام) و حزب او تبعیت نما که او با حق است و حق با اوست(264).
پیام سعد
ماجرای پرانقلاب و غمانگیز احد به پایان رسید. مسلمانان با آنکه در آغاز کار با یک حمله سنگین و مبارزه جوانمردانه گروهی از دلاوران مشرکین قریش را به خاک افکندند و آنان را وادار به فرار کردند، اما در اثر غفلت و تخلف عدهای از سربازان طولی نکشید که اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگیر شدند و گروه زیادی کشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) و عده معدودی نبود، کار مسلمانان یکسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قوای خود را جمع و جور کنند و جلو شکست نهایی را بگیرند. چیزی که بیشتر سبب شد مسلمانان روحیه خویش را ببازند، شایعه دروغی بود مبنی بر کشته شدن رسول اکرم. این شایعه روحیه مسلمانان را ضعیف کرد و برعکس، به مشرکین قریش جرأت و نیرو بخشید. ولی قریش همینکه فهمیدند این شایعه دروغ است و رسول اکرم زنده است، همان مقدار پیروزی را مغتنم شمرده، به سوی مکه حرکت کردند. از مسلمانان، گروهی کشته شدند و گروهی مجروح روی زمین افتاده بودند و گروه زیادی پراکنده شده بودند. جمعیت اندکی نیز در کنار رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) باقی مانده بود. آنها که مجروح روی زمین افتاده بودند و هم آنان که پراکنده شده و فرار کرده بودند، هیچ نمیدانستند عاقبت کار به کجا کشیده و آیا رسول اکرم شخصا زنده است یا مرده؟
در این میان مردی از مسلمانان فراری، از کنار یکی از مجروحین به نام سعدبن ربیع - که دوازده زخم کاری برداشته بود - عبور کرد و به او گفت: از قراری که شنیدهام پیغمبر کشته شده است!
سعد گفت: اما خدای محمد زنده است و هرگز نمیمیرد.
به او گفت: پیغمبر مرا فرستاده خبر تو را برایش ببرم که زندهای یا مرده؟
سعد گفت: سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است، زیرا چند لحظهای بیشتر از زندگی او باقی نمانده است، و بگو سعد گفت: خداوند به تو بهترین پاداشها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.
آنگاه گفت: این پیغام را هم از طرف من به انصار و یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد میگوید: عذری نزد خدا نخواهید داشت، اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.
هنوز مرد انصاری از کنار سعدبن ربیع دور نشده بود که سعد جان به جان آفرین تسلیم کرد(265).
کابین خون
نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمر و بن العاص جلو شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد. او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزهها کنند. به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا در میان خود و شما حاکم قرار دهیم. همه افراد با بصیرت از اصحاب علی، میدانستند حیلهای بیش نیست؛ منظور، متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است، زیرا مکرر - قبل از آنکه کار به اینجا بکشد - همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند. اما گروهی مردم قشری و ظاهربین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند. به این نیز قناعت نکرده، پیش علی (علیه السلام) آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بکلی متوقف شود. آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است!
علی (علیه السلام) فرمود: گول اینکار را نخورید که خدعهای بیش نیست. دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم، دست به این نیرنگ زدهاند.
گفتند: پس از آنکه آنها رسما میگویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای جنگیدن با آنها جایز نیست. از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متارکه ندهی، در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.
دیگر ایستادگی فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی (علیه السلام) در عقیده خود پافشاری میکرد، قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه مییافت. دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند. عمروبن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت، فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی نفاق و اختلاف افتاد، در پوست خود نمیگنجیدند. اما نه معاویه و نه عمروبن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری - هر اندازه پیش بین و دوراندیش میبود - نمیتوانست حدس بزند این جریان کوچک، مبدأ تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک براساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او، بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.
چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقهای تشکیل شد. یاغیان لشکر علی که به نام خوارج نامیده شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود، نمایندهای معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن، حکمیت کنند. از طرف معاویه عمرو بن العاص انتخاب شد. علی خواست عبدالله بن عباس را که حریف عمروبن العاص بود، انتخاب کند. در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بیطرف باشد و عبداللهبن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند.
حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خدعه دیگری که عمروبن العاص به کاربرد، بینتیجه خاتمه یافت. جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه و عمروبن العاص، مترتب نشد. سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند، همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمنا فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.
از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته - قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت - همه نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتیاه خود را به این صورت تقریر کردند که اساسا بشر حق حکومت و حکمیت ندارد؛ حکومت، حق خداست و داور کتاب خدا. آنها میخواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند، اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند. اشتباه اول آنها صرفا یک اشتباه نظامی و سیاسی بود. اشتباه هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است، اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید میکرد و قابل جبران نبود. خوارج شعاری بر اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه: لا حکم الا لله؛ یعنی جز خدا کسی حق ندارد در میان مردم حکم کند.
علی (علیه السلام) میفرماید: این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار میرود. حکم یعنی قانون، قانونگذاری البته حق خداست، و حق کسی است که خدا به او اجازه داده است. اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست، در صورتی که جامعه یس بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجرا کننده قانون است(266).
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند. خوارج از این نظر که حکمیت غیر خدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شدهاند توبه کردند. و چون علی (علیه السلام) در نهایت امر، تسلیم حکمیت شده بود، از او تقاضا کردند که تو هم توبه کن. علی (علیه السلام) فرمود: متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه بود، مسئول اشتباه هم که شما بودید نه من. اما اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست، مورد قبول من نیست.
خوارج دنباله فکر و عقیده خود را گرفتند و علی (علیه السلام) را به عنوان اینکه حکمیت را جایز میداند تکفیر کردند. کمکم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت یک فرقه مذهبی - که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند - درآمدند.
صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هیچ شرط و قیدی ندارد و باید بیمحابا و بیباکانه مبارزه کرد. تا وقتی که خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند، علی (علیه السلام) متعرض آنها نشد، حتی به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد، و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با منتهای جوانمردی، به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت که به عنوان امر به معروف و نهیاز منکر، رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.
در نهروان میان آنها و علی (علیه السلام) جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد. مبارزه با خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود، آنها مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمیگفتند، صراحت لهجه عجیبی داشتند، عبادت میکردند، آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود، بسیاری قرآن تلاوت میکردند، شبزنده دار بودند، اما بسیار جاهل و سبکمغز بودند، اسلام را به صورتی بسیار خشک و جامد و بیروح میشناختند و معرفی میکردند. کمتر کسی میتوانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند. اگر شخصیت بارز و فوق العاده علی نبود، سربازان به جنگ اینها نمیرفتند. علی (علیه السلام) مبارزه با خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر بفرد خود میداند، میگوید: این من بودم که چشم فتنه را از کاسه سر درآوردم، غیر از من احدی جرأت چنین کاری نداشت(267).
راستی همین طور بود، تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمیداد و آنها را با همه جنبههای زاهد منشی و عابد مآبیس، خطرناکترین دشمن دین میدانست. علی میدانست که اگر این فلسفه و این طرز تفکر - که طبعا در میان عوام الناس طرفداران زیاد پیدا میکند - در عالم اسلام ریشه بگیرد، دنیای اسلام دچار چنان جمود و قشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد.
مبارزه با خوارج از نظر علی (علیه السلام) مبارزه با یک عده چند هزار نفری نبود، مبارزه با جمود فکری و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود. چه کسی غیر از علی قادر بود در چنین جبههای وارد مبارزه سود. جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آن طور که انتظار میرفت جایی برای خود در عالم اسلام باز کنند. مبارزه علی با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت برنداشتند؛
سه نفر از اینان، در مکه دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام، زیر سر سه نفر است: علی، معاویه و عمرو بن العاص.
علی همان کسی بود که ابتدا سرباز او بودند. معاویه و عمروبن العاص هم همانهایی بودند که حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.
این سه نفر - که یکی عبدالرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبدالله نام داشت و سومی عمرو بن بکر تمیمی - در کعبه با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در رأس مسلمین قرار دارند در یک شب، یعنی در شب نوزدهم رمضان (یا هفدهم رمضان) بکشند. عبدالرحمن، نامزد قتل علی و برک، مأمور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو بن العاص شد. با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه مأموریت خود حرکت کردند. عبدالرحمن به کوفه - مقر خلافت علی - راه افتاد. برک به طرف شام، مرکز حکومت معاویه رفت و عمروبن بکر به جانب مصر، محل فرماندهی عمرو بن العاص روان شد.
دو نفر از اینها، یعنی برکبن عبدالله و عمروبن بکر، کار مهمی از پیش نبرند؛ زیرا برک که مأمور کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت. عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصا عمرو بن العاص را نمیشناخت. اتفاقا در آن شب عمرو بیمار بود و به مسجد نیامد. شخص دیگری را به نام خارجه بن حذافه از طرف خود نایب فرستاد. عمرو بن بکر به خیال اینکه عمروعاص همین است، او را زد و کشت. بعد معلوم شد که کس دیگری را کشته است. تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبدالرحمن بن ملجم مرادی بود.
عبدالرحمن وارد کوفه شد. عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد. مکرر در تصمیم و رأی خود دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد؛ زیرا شخصیت علی طوری نبود که طرف هر اندازه شقی و قسی باشد، به آسانی بتواند خود را به کشتن او حاضر کند. اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد، در عراق طور دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبدالرحمن را در تصمیم خود جدی کند. اگر این تصادف پیش نمیآمد، عبدالرحمن از تصمیم خطرناک خویش به کلی منصرف شده بود. پای عشق یک زن یه میان آمد.
یکی از روزها عبدالرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت. در آنجا با قطام - که دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود - آشنا شد. قطام بسیار زیبا و دلربا بود. عبدالرحمن در نظر اول، شیفته او شد و با دیدن قطام، پیمان مکه را از یاد برد. تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی فراموش کند. عبدالرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد. قطام تقاضای او را پذیرفت؛ اما وقتی قرار شد کابین خود را تعیین کند، ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که دود از کله عبدالرحمن برخاست، قطام گفت: کابین من عبارت است از سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و خون علیبن ابیطالب(268)!
عبدالرحمن گفت: پول و غلام و کنیز هر چه بخواهی حاضر میکنم، اما کشتن علی کار آسانی نیست، مگر ما نمیخواهیم با هم زندگی کنیم؟ چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم خودم جان یه سلامت بیرون ببرم.
قطام گفت: مهر من همین است که گفتم، علی را در میدان جنگ نمیتوان کشت، اما در حال عبادت میتوان غافلگیر کرد. اگر جان به سلامت بردی، یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد، و اگر کشته شدی، اجر و پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است. بعلاوه من میتوانم افراد دیگری را با تو همدست کنم که تنها نباشی.
عبدالرحمن که سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق میداد که کینهتوزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود، برای اولین بار راز خود را آشکار کرد، به او گفت: حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم و اکنون نیامدهام مگر برای کشتن علی بن ابیطالب.
قطام از این سخن بسیار خوشحال شد، مرد دیگری به نام وردان را دید و او را برای همراهی عبدالرحمن آماده کرد. خود عبدالرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام شبیب بن بجره برخورد و به او گفت: آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیا است و ههم شرف آخرت؟
- چه کاری؟
- کشتن علی بن ابیطالب.
- خدا مرگت بدهد! چه میگویی؟ کشتن علی؟ مردی که این همه سابقه در اسلام دارد؟!
- بلی! مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت، کافر شد؟ سوابق اسلامیش هر چه باشد، باشد؛ بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را کشت، و ما شرعا میتوانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.
- چگونه میتوان بر علی دست یافت؟
- آسان است، در مسجد کمین میکنیم، همینکه برای نماز صبح آمد با شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله میکنیم و کارش را میسازیم.
عبدالرحمن آن قدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد، آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی کرد.
قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده و معتکف شده بود. قطام گفت: بسیار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبی که تصمیم گرفتید اول بیایید نزد من.
عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم (یا هفدهم رمضان) که با هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود، صبر کرد. در آن شب به همراه شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچهای از حریر روی سینه آنها بست. وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیک آن در - که معمولا علی (علیه السلام) از آن وارد مسجد میشد - نشستند و مانند دیگران در آن شب، که شب احیاء و عبادت بود، به عبادت و نماز مشغول شدند.
این سه نفر که طوفانی در دل داشتند، برای اینکه امر را بر دیگران متشبه کنند، آن قدر قیام و قعود و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب بینندگان شده بود.
از آن طرف علی (علیه السلام) در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود: هر شب غذای افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش میخورد. هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمیکرد. فرزندانش اصرار میکردند بیشتر غذا بخورد ولی او میگفت: دوست دارم هنگامی که به ملاقات خدا میروم شکمم گرسنه باشد.
مکرر میگفت: طبق علائمی که پیغمبر به من خبر داده است، نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد.
در آن شب علی مهمان دخترش ام کلثوم بود. بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا بود. همینکه دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد. نزدیکیهای طلوع صبح، فرزندش حسن نزد پدر آمد. علی (علیه السلام) به فرزند عزیزش گفت: فرزندم! من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم، زیرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (یا شب قدر)، اما یک مرتبه، در حالی که نشسته بودم مختصر خوابی به چشمم آمد، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد، گفتم: یا رسول الله! از دست امت تو بسیار رنج کشیدم. پیغمبر فرمود: درباره آنها نفرین کن. نفرین کردم، نفرین من این بود: خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور کن. برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند، کسی که از من برای آنها بدتر باشد.
در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام کرد: وقت نزدیک شده است. علی (علیه السلام) به طرف مسجد حرکت کرد. در خانه علی چند مرغابی بود متعلق به کودکان بود. مرغابیان در آن وقت صدا کردند. یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند، علی (علیه السلام)، فرمود: کارشان نداشته باش، آواز عزا میخوانند.
از آن سو عبدالرحمن و رفقایش با بیصبری، ورود علی را انتظار میکشیدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس - که مردی پست فطرت بود و روش عدالت علی را نمیپسندید و با معاویه سر و سری داشت - کسی دیگر آگاه نبود. یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند، اما یک تصادف جلو آن را گرفت. اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت: چیزی نمانده هوا روشن شود، اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد، در منظور خود تعجیل کن.
حجربن عدی، از یاران مخلص و صمیمی علی، ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبدالرحمن شد، حدس زد نقشه شومی در کار است. حجر، تازه از سفر مراجعت کرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از مأموریتی بازگشته بود و میخواست گزارشی تقدیم امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بکند. حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث، ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را به علی برساند و جلو خطر را بگیرد، اما در همان وقت که حجر به طرف منزل علی رفت، علی از راه دیگر به مسجد آمده بود. با اینکه مکرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ تشکیل دهند، اما امام اجازه نداده بود، او تنها میآمد و تنها میرفت، در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
علی وارد مسجد شد و فریاد کرد: ایها الناس نماز! نماز!.
در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در تاریکی درخشید و فریاد الحکم لله یا علی لا لک، همه را تکان داد. شمشیر اول را شبیب زد، اما به دیوار خورد و کارگر نشد. شمشیر دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر علی وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت، اما وقتی رسید که فریاد مردم بلند بود: امیر المؤمنین شهید شد.
سخنی که علی پس از ضربت خوردن بلافاصله شنیده شد یکی این بود که گفت: قسم به پروردگار کعبه که رستگار شدم(269). دیگر اینکه این مرد در نرود(270).
عبدالرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار کردند، وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد. شبیب همچنان که فرار میکرد به دست یک از اصحاب علی گرفتار شد، او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینهاش نشست که او را بکشد. ولی چون دسته دسته مردم میرسیدند، ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند، از این جهت، از روی سینهاش برخاست و شبیب فرار کرد و به خانه خود رفت. پسر عموی شبیب که فهمید شبیب در قتل علی شرکت داشته، فورا رفت و شمشیر خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.
عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود که میخواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند. علی فرمود: عبدالرحمن را پیش من بیاورید!
وقتی او را آوردند به او فرمود: آیا من تو نیکیها نکردم؟!
- آری!
- پس چرا این کار را کردی؟ - به هر حال، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.
- این دعای تو مستجاب است، زیرا عنقریب خودت با همین شمشیر کشته خواهی شد.
آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود: فرزندان عبدالمطلب! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید، خونریزی کنید! و به فرزندش حسن فرمود: فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم میدانم با این مرد چه کنم، و اگر مردم، شما بیش از یک ضربه به او نزنید، زیرا او فقط یک ضربت به من زده است. مبادا او را مثله کنید، گوش یا بینی یا زبان او را نبرید، زیرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: از مثله بپرهیزید ولو درباره سگ گزنده. یا اسیرتان (یعنی ابن ملجم) مدارا کنید. مواظب غذا و آسایش او باشید!
به دستور امام حسن (علیه السلام) اثیربن عمرو - طبیب و متخصص معروف - را حاضر کردند. او معاینهای به عمل آورد و گفت: شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده، معالجه فایده ندارد.
از آن ساعت که علی ضربت خورد تا آن ساعت که جان به جان آفرین تسلیم کرد، کمتر از چهل و هشت ساعت طول کشید، اما علی این فرصت را از دست نداد: دقیقهای از پند و نصیحت و راهنمایی خودداری نکرد، وصیتی در بیست ماده به این شرح تقریر کرد و نوشته شد:
بسم الله الرحمن الرحیم. این آن چیزی است که علی پسر ابوطالب وصیت میکند. علی به وحدانیت و یگانگی خدا گواهی میدهد و اقرار میکند محمد بنده و پیغمبر خداست، خدا او را فرستاده تا دین خود را بر دینهای دیگر غالب گرداند. همانا نماز و عبادت و حیات و ممات من از آن خدا و برای خداست. شریکی برای او نیست. من به این امر شدهام و از تسلیم شدگان خدایم.
فرزندم حسن! تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هرکس را که این نوشته من به او برسد، به امور ذیل توصیه و سفارش میکنم:
1. تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید، کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.
2. همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید، و بر مبنای ایمان و خداشناسی متفق و متحد باشید، و از تفرقه بپرهیزید، پیغمبر فرمود: اصلاح میان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو میکند، فساد و اختلاف است.
3. ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید، صله رحم کنید، که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان میکند.
4. خدا را! خدا را! درباره یتیمان، مبادا گرسنه و بیسرپرست بمانند.
5. خدا را! خدا را! درباره همسایگان، پیغمبر آن قدر سفارش همسایگان را کرد که ما گمان کردیم میخواهد آنها را در ارث شریک کند.
6. خدا را! خدا را! درباره قرآن، مبادا دیگران در عمل به قرآن بر شما پیشی گیرند.
7. خدا را! خدا را! درباره نماز، نماز پایه دین شما است.
8. خدا را! خدا را! درباره کعبه خانه خدا، مبادا حج تعطیل شود که اگر حج متروک بماند، مهلت داده نخواهید شد و دیگران شما را طمعه خود خواهند کرد.
9. خدا را! خدا را! درباره جهاد در راه خدا، از مال و جان خود در این راه مضایقه نکنید.
10. خدا را! خدا را! درباره زکات، زکات آتش خشم الهی را خاموش میکند.
11. خدا را! خدا را! درباره ذریه پیغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار بگیرند.
12. خدا را! خدا را! درباره صحابه و یاران پیغمبر، رسول خدا درباره آنها سفارش کرده است.
13. خدا را! خدا را! درباره فقرا و تهیدستان، آنها را در زندگی شریک خود سازید.
14. خدا را خدا را! درباره بردگان، که آخرین سفارش پیغمبر درباره اینها بود.
15. کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید.
16. با مردم به خوشی و نیکی رفتار کنید، چنانکه قرآن دستور داده است.
17. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آنگاه هر چه نیکان شما دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد.
18. بر شما باد بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید، به یکدیگر نیکی کنید، از کنارهگیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه بپرهیزید.
19. کارهای خیر را به مدد یکدیگر و به صورت جمعی انجام دهید، و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی میشود بپرهیزید.
20. از خدا بترسید که کیفر خدا شدید است. خداوند همه شما را در کنف حمایت خود محفوظ بدارد، و به امت پیغمبر توفیق دهد که احترام شما و احترام پیغمبر خود را حفظ کنند. همه شما را به خدا میسپارم. سلام و درود حق بر همه شما.
پس از این وصیت، دیگر سخنی جز لا اله الا الله از علی شنیده نشد، تا جان به جان آفرین تسلیم کرد(271).
حرف بقالها
در زمانی که علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از طرف مأمون به خراسان احضار شده، و اجبارا با شرائط خاصی ولایتعهدی مأمون را پذیرفته بود، زید النار برادر امام نیز در خراسان بود. زید به واسطه داعیهای که داشت و انقلابی که در مدینه برپا کرده بود، مورد خشم و غضب مأمون قرار گرفته بود، اما مأمون که آن ایام سیاستش اقتضاء میکرد که حرمت امام رضا را حفظ کند، به خاطر امام از قتل یا حبس برادرش زید صرف نظر کرد.
روزی در یک مجلس عام، عده زیادی شرکت داشتند و امام رضا (علیه السلام) برای آنها صحبت میکرد. از آن سو زید، عدهای از اهل مجلس را متوجه خود کرده بود و برای آنها در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر و اینکه آنان وضعیت استثنایی دارند، داد سخن میداد و مرتب میگفت: ما خانواده چنین، ما خانواده چنان.
امام متوجه گفتار زید شد. ناگهان نگاه تند و فریاد امام، زید و همه مجلس را متوجه کرد. فرمود: ای زید! حرفهای بقالهای کوفه باورت آمده و مرتب تحویل مردم میدهی، اینها چه چیز است که به مردم میگویی، آن که شنیدهای خداوند ذریه فاطمه (علیهم السلام) را از آتش جهنم مصون داشته است، مقصود، فرزندان بلافصل فاطمه (علیهم السلام)، یعنی حسن و حسین و دو خواهر ایشان علیهم السلام است. اگر مطلب این طور است که تو میگویی و اولاد فاطمه (علیهم السلام)، وضع استثنایی دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتمند هستند، پس تو نزد خدا از پدرت موسی بن جعفر (علیه السلام) گرامیتری، زیرا او در دنیا امر خدا را اطاعت کرد، قائم اللیل و صائم النهار بود و تو امر خدا را عصیان میکنی و به قول تو هر دو، مثل نجات و سعادتمند شد و تو عمل نکرده و رنج نبرده گنج بردی. علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) عمل کرد و سعادتمند شد و تو عمل نکرده و رنج نبرده گنج بردی. علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) میفرمود: نیکوکار ما اهل بیت پیغمبر، دو برابر اجر دارد و بدکار ما دو برابر عذاب - همان طور که قرآن درباره زنان پیغمبر تصریح کرده است - زیرا آنکس از خاندان ما که نیکوکاری میکند، در حقیقت دو کار کرده است؛ یکی اینکه مانند دیگران کار نیکی کرده، دیگر اینکه حیثیت و احترام پیغمبر را حفظ کرده است. آن کس هم که گناه میکند دو گناه، مرتکب شده است: یکی اینکه مانند دیگران کار بدی کرده، دیگر اینکه آبرو و حیثیت پیغمبر را از بین برده است.
آنگاه امام رو کرد به حسن بن موسای وشاء بغدادی - که از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت - و فرمود: مردم عراق این آیه قرآن را: انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح را چگونه قرائت میکنند؟
- یابن رسول الله! بعضی طبق معمول: انه عمل غیر صالح(272) قرائت میکنند، اما بعضی دیگر که باور نمیکنند خداوند پسر پیغمبری را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آیه را انه عمل غیر صالح قرائت میکنند و میگویند او در واقع از نسل نوح نبود؛ خداوند به او گفت ای نوح او از نسل تو نیست، اگر از نسل تو میبود، من به خاطر تو او را نجات میدادم.
امام رضا (علیه السلام) فرمود: ابدا این طور نیست، او فرزند حقیقی نوح و از نسل نوح بود. چون بدکار شد و امر خدا را عصیان کرد، پیوند معنویش با نوح بریده شد. به نوح گفته شد این فرزند تو ناصالح است، از این رو نمیتواند در ردیف صالحان قرار گیرد. موضوع ما خانواده نیز چنین است. اساس کار، پیوند معنوی و صلاح عمل و اطاعت امر خداست. هر کس خدا را اطاعت کند، از ما اهل بیت است، گو اینکه هیچ گونه نسبت و رابطه نسلی و جسمانی با ما نداشته باشد و هر کس گنهکار باشد از ما نیست، گو اینکه از اولاد حقیقی و صحیح النسب زهرا (علیهم السلام) باشد. همین خود تو که با ما هیچ گونه نسبتی نداری، اگر نیکوکار و مطیع امر حق باشی، از ما هستی(273).
اشعار :
حقیقت بینی با بصیرت
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند - بیابر و بیغبار در آن مه نظر کنند (مولوی)
حسن بصیرت
هیچ کس دیده بصیرت نداشت - که دل و جان به حسن او نگذاشت (فخر الدین عراقی)
حق بصیرت از آن کیست
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست - نه بصیر است کسی کاو به سر اندر بصر است (ناصر خسرو)
نکات :
گرچه حوادث برای همه مایه پند و عبرت است کان لکم آیه ولی درس گرفتن از نشانهها، بصیرت و بینش میخواهد. لعبره لاولی الابصار
کسانیکه از جنگ بدر درس نگیرند، صاحب بصیرت نیستند. لعبره لاولی الابصار
خوف الهی و تقوا، به انسان بصیرت و نیروی تحلیل صحیح و روشن از مسائل میدهد.
پیروی از انبیا، بصیرت و اعراض از آنان، نابینایی است.
کوردلی، عامل اصلی تکذیب دعوت انبیاست. عمین بنابراین ایمان و پیروی از انبیاء، نشانه بصیرت است.
انبیا با بصیرت مردم کار دارند، ساحران با بصر مردم.
آنکه با بصیرت ایمان آورد، با امواج مختلف دست از ایمان بر نمیدارد و از تهدید نمیترسد.
یاد خدا، به انسان بصیرت میدهد و او را وسوسهها نگاه میدارد.
زندگی باید بر اساس علم و اطلاعات صحیح و منطق و بصیرت باشد.
کسی که اهل بصیرت باشد، میتواند از همه زمانها و مکانها درس بگیرد.
تبعد و بصیرت، از اوصاف عبادالرحمن است. اذ ذکروا لم یخروا علیها صما و عمیانا بندگان رحمن، آگاهانه به سراغ دین میروند.
تاریخ، بهترین وسیله برای تقویت روحیه مؤمنین، بالا رفتن بصیرت و سعه صدر و آیندهنگری در برابر تهدید دشمنان است. لذا رهبران جامعه باید از تاریخ جامعه آگاه باشند.
دینداری باید بر اساس بصیرت باشد.
کتب آسمانی، عامل بصیرت و هدایت است.
تا انسان بصیرت پیدا نکند، هدایت نمیشود و تا هدایت نشود، لطف و رحمت الهی را دریافت نمیکند.
اگر انسان بصیرت نداشته باشد، چه بهتر که نامش بعد از چهار پایان برده شود. أنعامهم و أنفسهم أفلا یبصرون
آخرت اندیشی به انسان بصیرت و قدرت میدهد.
قرآن در تمام زمینههای فکری، اخلاقی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، خانوادگی و ... وسیله بصیرت است.
بصیرت آفرینی قرآن برای همه مردم است. بصائر للناس گرچه بهرهگیری از آن بصیرت فقط برای اهل یقین است. هدی و رحمه لقوم یوقنون