تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

نسل جوان و تحولات روحی‏

مقالات انقلابی و سخنان آتشین رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، در آغاز دعوت، بیش از همه در نسل جوان تحول روحی ایجاد کرد. جوانانی که طبعا تجددطلب و انقلابی هستند، گرد آن حضرت جمع شدند و صمیمانه به آیین مقدسش گرویدند و به پیروی از برنامه‏های عقلی و علمی رهبر عالیقدر خود، مبارزه خویش را با سنن فاسد و روش‏های ناپسند جامعه شروع کردند و همه جا در سفر و حضر، در محیط خانواده و اجتماع، مخالفت خود را با عقاید و افکار باطل مردم صریحا اظهار می‏نمودند.
سعد بن مالک، از جوانان پرشور و انقلابی صدر اسلام بود. او در 17 سالگی به آیین نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم گروید و در شرایط مشکل قبل از هجرت، همه جا مراتب وفاداری خود را به دین اسلام و مخالفت خویش را با سنن نادرست جاهلیت ابراز می‏کرد.
جوانان با ایمان، برای آن که از شر مشرکین مصون باشند، همه روزه برای اقامه نماز به دره‏های اطراف مکه می‏رفتند و فریضه یومیه را دور از چشم مخالفین انجام می‏دادند.
در یکی از روزها که جمعی از جوانان مسلمان در یکی از دره‏ها به نماز مشغول بودند، گروهی از مشرکین رسیدند و با مشاهده عبادت آنان، لب به توبیخ و سرزنش گشودند و به آیین آنها بدگویی کردند و کار آن دو گروه به زد و خورد کشید. در آن میان، سعد بن مالک، که از سخنان مشرکین و اهانت به اسلام خشمگین شده بود، با استخوان فک شتر، سر یکی از آنها را شکست و خون جاری شد و این اولین خونی بود که در راه اسلام به زمین ریخته شد.
در آن روزها مشرکین در کمال قدرت و مسلمین در نهایت ضعف و ناتوانی بودند و زد و خورد با آنان ممکن بود به حوادث سنگین و خطرناکی منجر شود ولی جوانانی که خود را برای تحمل هر آزار و شکنجه‏ای آماده کرده بودند، از دورنمای خطر نهراسیدند و در دفاع از حریم اسلام از کفر نترسیدند.
سعد می‏گوید: من نسبت به مادرم خیلی مهربان و نیکوکار بودم. موقعی که اسلام را قبول کردم و مادرم آگاه شد، روزی به من گفت: فرزند این چه دینی است که پذیرفته‏ای؟ یا باید از آن دست برداری و بت‏پرستی برگردی، یا من آن قدر از خوردن و آشامیدن امساک می‏کنم تا بمیرم. سپس مرا در دین جدیدم سرزنش و ملامت نمود.
سعد که به مادر علاقه زیادی داشت با کمال مهربانی و ادب به وی گفت:
من از دینم دست نمی‏کشم و از شما درخواست می‏کنم که از خوردن و آشامیدن خودداری نکنی.
مادر به گفته فرزند اعتنا نکرد. یک شبانه‏روز غذا نخورد و فردای آن روز سخت ضعیف و ناتوان شد.
مادر تصور می‏کرد که سعد با آن همه علاقه و مهری که نسبت به وی دارد، اگر او را با حال ضعف ببیند، از دین خود دست می‏کشد، غافل از آن که مهر الهی آنچنان در عمق جانش نفوذ کرده که مهر مادری نمی‏تواند در برابر آن مقاومت نماید. به همین جهت روز دوم وضع سخن گفتن سعد، تغییر کرد.
او با منطقی خشن و قاطع به مادر گفت: به خدا قسم اگر هزار جان در تن داشته باشی و یک‏یک از بدنت خارج شود، من از دینم دست برنمی‏دارم.
وقتی مادر از تصمیم جدی فرزند آگاه شد و از تغییر عقیده سعد مأیوس گردید، امساک خود را شکست و غذا خورد.(225)