قومی به امام صادق علیهالسلام عرض کردند: دعا میکنیم و به استجابت نمیرسد، چرا چنین است؟
حضرت فرمود: برای این که شما کسی را میخوانید که او را نمیشناسید و دربارهاش به شایستگی معرفت ندارید.
در حکومت بنیامیه و بنیعباس افراد با ایمان و شریفی همانند علی بن یقطین بودند که در ظاهر به دولت جبار خدمت میکردند و در باطن، انجام وظیفه دینی مینمودند، حتی در مواقعی بعضی از ائمه معصومین علیهمالسلام به آنان نامه محرمانه مینوشتند و درباره افراد مظلوم توصیه میکردند و آن مأمورین پاکدل با علاقهمندی وظیفه محوله را انجام میدادند و مومن گرفتاری را از بلا خلاص میکردند.
عبدالله هبیری یکی از افرادی است که با نیروی ایمان خود قدرت جباری را در هم شکست و عملا اثبات نمود که برای آفریدگار جهان شریکی قرار نداده است. خداوند هم بر اثر استقامت و ثبات ایمانی او دعا و تمنایش را به اجابت رساند و در کمال عزت و سربلندی، وی را به هدفش نایل ساخت. در این جا خلاصهای از قضیه او به عنوان شاهد بحث ذکر میشود.
عبدالله هبیری از افاضل دبیران بود. در عهد مروانیان کارهای مهمی به عهده داشت. در دولت عباسیان مدتی بیکار ماند و در مضیقه مالی قرار گرفته بود. برای حل مشکل خود ناچار هر روز بر اسب لاغری که داشت سوار میشد و در خانه وزیر مقتدر مأمون به نام احمد ابوخالد میرفت. او مردی تند و زودرنج بود. هر روز که هبیری به او سلام میکرد، ناراحت و رنجیدهخاطر میشد و دیدارش برای وزیر، گران بود.
روزی وزیر بر اثر پیشامدی آزردگی خاطر داشت. اول صبح که از منزل خارج شد، هبیری نزدیک آمد و به وزیر سلام نمود. وزیر، آن روز از دیدن و سخت رنجید. یکی از دبیران جوان خود را طلب نمود، به او گفت: برو هبیری را ملاقات کن و بگو: مرد پیر و محنتزدهای هستی، هر روز به دیدار من میآیی و مرا میرنجانی. من به تو شغلی نخواهم داد و کاری از تو برنمیآید. برو در گوشهای به عبادت مشغول باش! اگر به امید کاری نزد من میآیی، از من قطع امید کن که به تو کاری نخواهم داد.
دبیر جوان میگوید: پیام وزیر تند بود و من شرم داشتم از این که آن سخنان را به هبیری بگویم. لذا سه هزار درهم از خود تهیه نمودم، به دست غلامی دادم و او را با خود به منزل هبیری بردم. چون مرا دید احترام کرد. به هبیری گفتم: آقای وزیر سلام رسانده و پیام داده برای من سنگین است که پیرمرد محترمی هر روز در منزل من بیاید. فعلا شغل مهیا نیست. مبلغی را برای شما فرستاده، خرج کنید، شاید بعدا کاری مهیا شود.
چهره هبیری گرفت. هنگامی که غلام پول را نزدش آورد، از من پرسید: چقدر است؟ گفتم: سه هزار درهم! سخت ناراحت شد. گفت: برادر! من نه گدا هستم و نه از او صدقه میخواهم.
جوان دبیر میگوید: از سخن هبیری ناراحت شدم و گفتم: این پول از من است، وزیر برای شما پول نفرستاده است. من شرم داشتم پیام تند وزیر را آنطور که گفته است به شما بگویم.
هبیری گفت: ما علی الرسول الا البلاغ؛ پیامآور، وظیفهای جز ابلاغ پیام ندارد، هر چه وزیر گفته، تمام و کمال بگو و یک حرف آن را باز مگیر! تمام پیام وزیر را شرح دادم.
هبیری پس از استماع سخنان وزیر گفت: اینک سخنان مرا بشنو و تمام و کمال آن را برای وزیر بگو! بگو: آفریدگار، هیچ کس را بیوسیله رزق ندهد، این عالم، جهان اسباب و علل است و اینک کلید رزق عدهای را خداوند در کف تو نهاده و ذات تو در قبضه قدرت اوست، و من برای دست یافتن به رزق خداوند، دری را جز مثل تو نمیشناسم.
خداوند متعال اگر رزقی مقدر فرموده است، به وسیله تو به من میرسد و اگر مقدر نفرموده، از تو رنجش ندارم. چون کلید رزق من در دست توست، بخواهی یا نخواهی هر روز در خانهات خواهم آمد و از تو دست نمیکشم.
جوان منشی میگوید: من از قوت یقین او به شگفت آمدم. فردا صبح که به خانه وزیر رفتم، دیدم هبیری آمده و ایستاده است. وزیر که از منزل خارج شد، چشمش به هبیری افتاد سخت ناراحت گردید. به من گفت: مگر پیام مرا ندادی؟ گفتم: دادهام و او جوابی داده که وقتی به درگاه خلافت رسیدیم، آن را شرح خواهم داد.
پس از رسیدن به دربار، جواب را به وزیر گفتم. به شدت خشمگین شد و از غضب نمیدانست چه کند.
در این بین، وزیر احضار گردید و او به حضور مأمون رفت. ابتدا امور کشور را که باید شرح دهد، به عرض رساند.
وزیر در آن روز میخواست عبدالله زبیری را به سمت استاندار مصر معرفی کند. شروع به صحبت کرد و گفت: اوضاع مصر قدری مختل گردیده، مرد لایقی لازم است که به آن جا برود.
خلیفه گفت: به نظرت چه کسی برای این کار شایسته است؟
وزیر خواست بگوید: عبدالله زبیری، گفت: عبدالله هبیری.
خلیفه پرسید: او زنده است؟ حالش چطور است؟
وزیر گفت: اشتباه کردم، مقصودم عبدالله زبیری بود، نه عبدالله هبیری.
خلیفه گفت: برای عبدالله زبیری فکری خواهیم کرد، از هبیری بگو! زمانی که من خراسان بودم، گاهی نزد منآمد. او فردی حقشناس و خدمتنگاهدار است.
وزیر گفت: او لایق این شغل نیست.
خلیفه گفت: او مردی بزرگ است و در کارهای خطیر، ورزیده است.
وزیر گفت: او از دشمنان آلعباس است.
خلیفه گفت: آل مروان درباره پدران او لطف کردند و آنان تلافی نمودند، ما نیز به او خدمت میکنیم تا اخلاص او در دولت ما ظاهر شود.
وزیر گفت: او مدتی است که بیکار است و نمیتواند مصر را اداره کند.
خلیفه گفت: با حمایت خود او را تقویت میکنیم و پیشرفتش میدهیم.
سپس به وزیر گفت: به جان من بگو چرا با او این قدر مخالفت مینمایی؟
وزیر پیغام خود و جواب هبیری را به عرض خلیفه رسانید. مامون گفت:
چه خوب گفته و مطلب همان است که او گفته است. ما ولایت مصر را به او دادیم و سیصد هزار درهم از خزانه به وی انعام نمودیم تا مقدمات سفر خود را فراهم آورد. به جان و سر من قسم، فرمان ولایت مصر و انعام ما را کسی جز خودت به وی نرساند.
وزیر اطاعت کرد، به منزل هبیری رفت، از وی بسیار عذرخواهی کرد و جریان امر را گفت.(206)
عبدالله هبیری برای وزیر نیرومند عباسی قدرت مستقلی قائل نبود و مخالفت او را مهم نمیشمرد، تمام توجه هبیری به ذات اقدس الهی معطوف بود و در عالم وسایل و اسباب، وزیر را مجری روزی رساندن خداوند به بعضی از افراد می دانست و در پیامی که به وزیر داده بود، صریحا گفته بود: ذات تو در قبضه قدرت الهی است.
عبدالله هبیری یک موحد واقعی و یک مسلمان حقیقی بود، او حریم مقدس باریتعالی را محترم میشمرد، ادای وظیفه عبودیت مینمود، برای خداوند ضدی قرار نداده و بر اثر این خلوص واقعی و ایمان محکم، خداوند در سختترین شرایط، دعایش را به بهترین وجه مستجاب نمود.(207)