تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

عهد و پیمان‏

بعد از واقعه صفین حزبی به نام خوارج به وجود آمد. افرادی تندرو و بی‏اطلاع از مبانی علم و دین در آن شرکت کردند و سالیان دراز به جرایم و جنایات بزرگی دست زدند. حکومت‏های وقت نیز به صور مختلف با آنها مبارزه نمودند.
در زمان حجاج بن یوسف جمعی را به اتهام وابستگی به این حزب دستگیر و برای مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود به وضع آنان رسیدگی کرد و مجازات هر یک را تعیین نمود. وقتی نوبت به آخرین فرد آن جمعیت رسید، موذّن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حرکت کرد و متهم را به یکی از حضار مجلس خود که عنبسه نام داشت سپرد و گفت: امشب او را پیش خود نگاهداری کن و فردا صبح نزد من بیاور تا مجازاتش کنم.
عنبسه اطاعت کرد و با او از عمارت استانداری خارج شد. در راه، متهم به عنبسه گفت: آیا می‏توان به تو امید خیری داشت؟
عنبسه گفت: اگر سخنی داری بگو، توفیق رفیقم شود و به راه خیر و نیکی قدمی بردارم.
متهم گفت: به خدا قسم من از خوارج نیستم. به هیچ مسلمان خروج نکرده و به محاربه کسی قیام ننموده‏ام. از این تهمتی که به من بسته‏اند منزه و مبری هستم. گرچه بی‏گناه گرفتار شده‏ام، ولی به رحمت خداوند حکیم اطمینان دارم. می‏دانم فضل الهی شامل حال من خواهد بود، هرگز بدون گناه معذب نخواهد شد. تمنای من این است که احساس کنی و اجازه دهی امشب را نزد زن و فرزندانم بروم، آنان را وداع کنم، وصایای خود را بگویم، حقوق مردم را ادا کنم و فردا اول وقت نزد تو بیایم.
عنبسه می‏گوید از این تقاضا مرا خنده آمد که یک متهم زندانی چنین درخواستی می‏کند. جواب ندادم. او دوباره تقاضای خود را تکرار کرد.
گفته او در من تاثیر نمود، به دلم گذشت که خوب است به خداوند اعتماد نمایم و درخواست او را بپذیرم. تصمیم گرفتم و به او گفتم: برو! باید عهد کنی که فردا صبح باز آیی.
آن مرد گفت: عهد کردم که فردا اول وقت بیایم و بر این عهد، خداوند را گواه می‏گیرم.
رفت تا از چشمم ناپدید شد. وقتی به خود امدم، از کرده خویش سخت ناراحت و مضطرب شدم. با خود گفتم این چه کاری بود کردم؟ چرا بی‏جهت خود را در معرض غضب حجاج قرار دادم؟
با نگرانی به منزل رفتم و قضیه را با اهل خانه خود در میان گذاردم. آنان نیز مرا ملامت کردند ولی کار از کار گذشته بود!
آن شب را تا صبح نخوابیدم. مانند انسان مارگزیده یا زن فرزند مرده به خود می‏پیچیدم. صبح شد، مرد به وعده خود وفا کرد و اول وقت نزد من آمد.
از آمدنش تعجب کردم. گفتم: چرا آمدی؟ گفت: هر کس به سعادت معرفت خدا نایل شده و پروردگار را به قدرت و کمال بشناسد، وقتی عهد کند و خداوند را بر آن گواه گیرد، باید به آن عهد وفا کند و هرگز نقض پیمان نکند.
در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج برد و قصه شب گذشته را از اول تا آخر برای حجاج نقل کرد. حجاج از ایمان و وفای متهم تعجب کرد. به عنبسه گفت: میل داری تا او را به تو ببخشم؟
گفت: اگر کرم نمایی و چنین کنی، بر من منت بسیار داری.
حجاج متهم را به عنبسه بخشید. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در کمال مهربانی گفت: آزاد هستی، برو!
مرد بدون این که از عنبسه قدردانی و حق‏شناسی نماید، راه خود را پیش گرفت و رفت. عنبسه از این همه سردی و حق‏ناشناسی رنجیده‏خاطر شد. با خود گفت شاید دیوانه باشد، ولی برخلاف انتظار، فردای آن روز نزد عنبسه آمد و تشکر و حق‏شناسی بسیار کرد و گفت: نجات‏دهنده من خداوند بود و تو وسیله این کار، اگر دیروز از تو قدرشناسی و شکرگزاری می‏کردم تو را شریک نعمت خدا کرده بودم و این عمل، ناروا بود. لازم دانستم اول شکر حق تعالی را به جای آورم و سپس از شما قدردانی نمایم. دیروز و دیشب در پیشگاه خداوند شکرگزاری کردم و آن چه که وظیفه بندگی بود، به جای آوردم و امروز برای حق‏شناسی شما آمدم. سپس از نیکوکاری و خدمتگزاری عنبسه قدردانی و تشکر کرد و از زحمات او عذرخواهی کرد و رفت.(186)
وفای به عهد یکی از ارکان سعادت بشر است. وفای به عهد یکی از بزرگ‏ترین سجایای اخلاقی انسان است. وفای به عهد قادر است مرد خونخواری مثل حجاج بن یوسف را تحت‏تأثیر قرار دهد و او را از ریختن خون بی‏گناهی باز دارد.(187)