تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

از عوامل دروغ!

یکی از علل دروغگویی فرزندان، تحمیل تکالیف سنگین بر آنها و توقع بیش از طاقت از آنان داشتن است.
سخت‏گیری‏های اولیای طفل و توقعات نادرستی که فوق طاقت کودکان است آنان را به راه دروغگویی می‏کشاند و این خلق ناپسند را در وجود آنان بیدار می‏کند.
ریموند بیچ می‏گوید: دختر جوانی را می‏شناسم که اکنون یک دروغگوی درمان‏ناپذیر است. او هنگامی که هفت سال داشت هر روز به کلاس درس می‏رفت که در آن بیست و پنج نفر از بچه‏ها تحصیل می‏کردند.
پرستاری هر روز او را به مدرسه می‏برد و در پایان درس نیز خودش عقب او می‏رفت. این پرستار وظیفه که دخترک را مراقبت کند تا تکالیفش را انجام دهد و درسهایش را بیاموزد و خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.
در آن زمان بر حسب روش مرسومی که آموزش و پرورش امروز آن را بکلی بی‏مصرف و بی‏حاصل می‏داند، شاگردان کلاس هر روز بر حسب نمره‏های امتحانات کتبی طبقه‏بندی می‏شدند و شاگرد اول و دوم و... معین می‏شد.
دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج می‏شد، با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که می‏گفت: چند شدی؟ رو به رو می‏شد. هرگاه او می‏توانست بگوید: اول یا دوم کار درست بود. اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پی در پی، این بچه، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستی جای تحسین دارد. اما با این وجود پرستار او از آن کسانی نبود که این حقیقت را درک کند. او دو بار اول بردباری کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودداری کند. در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد: پس این شاگرد سومی تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوی! می‏شنوی؟! اول! باید شاگر اول بشوی!
این امر سخت و جدی در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار برد.
تمام تفریق‏هایش درست بود. جواب تمام جمع‏هایش صحیح بود. هه درسها را به خوبی پس داد و تا نزدیکی ظهر که نوبت به دیکته رسید، همه کارها رضایت‏بخش و رو به راه بود. اما در امتحان دیکته او چهار غلط داشت و سرانجام آن روز بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلای عظیمی بود!
هنگامی که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: چه خبر؟ دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد: اول شدم! و به این‏گونه درغگویی او آغاز شد!
چقدر از پدرها و مادرها که به همین‏گونه رفتار می‏کنند و به این ترتیب بار سنگین گناهکاری و مسوولیت دروغگویی فرزندان را به دوش می‏گیرند!(183)