عرب قبل از اسلام در بدترین شرایط مادی و معنوی زندگی میکرد و در منجلاب فساد و پلیدی غوطهور بود و به انواع جنایات دست میزد و هر قسم گناهی را مرتکب میشد.
نه سرمایه علمی و فرهنگی داشت و نه ارزش ایمانی و اخلاقی. نه واجد بنیه اقتصادی و مالی بود و نه اهل کار و کوشش. آن مردم پست و عقبافتاده به شدیدترین درجات تکبر و خشنترین مراتب جباریت گرفتار بودند، زیرا خویشتن را از هر جهت خوار و کوچک میدیدند و انواع ذلتها و حقارتها را در خود احساس مینمودند.
علی علیهالسلام وضع زندگی ننگین آن مردم را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده و فرموده است:
خداوند حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم را که ترساننده مردم جهان از عذاب الهی و امین آیات منزله او بود، برگزید و شما ای گروه عرب! در آن موقع از بدترین آیین پیروی میکردید و در بدترین محیط به سر میبردید. در زمینهای سنگلاخ و میان مارهای خطرناک آب لجنآلود مینوشیدید و غذای خوک میخوردید و یکدیگر را میکشتید و قطع رحم میکردید. بتها در بین شما نصب شده و گناه و نافرمانی، شما را احاطه کرده بود.(136)
گرچه پیشوای گرامی اسلام در راه نجات آن قوم عقبافتاده و متکبر تمام جدیت و کوشش خود را به کار بست و در پرتوی تعالیم حیاتبخش خویش بسیاری از عقدههای درونی آن مردم را گشود و آنها را از آن همه ذلت و خواری خلاص کرد، ولی خوی ناپسند تکبر و خودستایی در طول قرنهای متمادی چنان در اعماق جانها ریشه کرده بود که پس از گذشت چندین سال از قیام آسمانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم باز هم کسانی به خلق ناپسند تکبر و جباریت مبتلا بودند و دیگران را با دیده پستی و حقارت مینگریستند.
به طور نمونه یک قصه کوتاه تاریخی را به عرض میرسانم.
علقمة بن وائل به عزم ملاقات رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، به مدینه منوره آمد. شرفیاب محضر آن حضرت شد و مطالب خود را به عرض رسانید. علقمه تصمیم داشت در مدینه به منزل مردی از محترمین انصار وارد شود. خانه او در یکی از محلات دوردست شهر بود و علقمه راه را نمیدانست. معاویة بن ابیسفیان در مجلس حاضر بود.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمود که علقمه را راهنمایی کند و او را به خانه مرد انصاری ببرد.
معاویه میگوید: من به اتفاق علقمه از محضر آن حضرت خارج شدیم. او بر ناقه خود سوار شد و من پیاده با پای برهنه در شدت گرما با وی حرکت کردم. بین راه به او گفتم که از گرما سوختم. مرا به ترک خودت سوار کن!
علقمه در جواب گفت: تو لایق نیستی که در ردیف سلاطین و بزرگان سوار شوی!
معاویه گفت: من فرزند ابوسفیانم.
علقمه گفت: میدانم! پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم قبلا به من گفته بود.
معاویه گفت: اکنون که مرا سوار نمیکنی، لااقل کفشت را از پای درآور و به من بده که پایم نسوزد.
جواب داد: کفش من برای پای تو بزرگ است، ولی همینقدر به تو اجازه میدهم که در سایه شتر من راه بروی و این خود از طرف من ارفاق بزرگی است و برای تو نیز مایه شرف و افتخار است. یعنی تو میتوانی نزد مردم مباهات کنی که در سایه شتر من راه رفتهای!(137)
این بلندپروازان نادان که نمیخواهند یا نمیتوانند واقع را درک کنند، همواره خواب بزرگی خود را میبینند و در عالم وهم و خیال زندگی میکنند و اغلب مایه بدبختی خود و دیگران میشوند و در بعضی از مواقع دست به کارهای خطرناکی میزنند و مصائب غیرقابل جبرانی به بار میآورند.(138)