تربیت
Tarbiat.Org

حکایات منبر « داستان‏های شیرین و حکایات خواندنی در محضر استاد سخن، زبان گویای اسلام مرحوم فلسفی رحمة الله علیه »
محمد رحمتی شهرضا

گناه‏

بعضی از گناهان علاوه بر آنکه از جهت دینی عمل غیرقانونی است از جهت فطری نیز عملی غیرانسانی و ضد وجدان است.
ارتکاب این قبیل گناهان برای مسلمان و غیرمسلمان موجب شکنجه‏های دردناک و ملامت‏های جانکاه وجدان اخلاقی است.
فشارهای درونی آنچنان گناهکار را در مضیقه می‏گذارد که آرامش و راحتی از وی سلب می‏شود و زندگی بر او تلخ و غیرقابل تحمل می‏گردد.
مثلا دختربچه زیبای چهار ساله‏ای را در نظر بگیرید که نزدیک منزلش کنار کوچه ایستاده و زنجیر نازک طلایی در گردن دارد. دزدی از آنجا می‏گذرد. زنجیر طلا را می‏بیند، طمع می‏کند که آن را برباید. نزد دختر می‏رود. همانند یکی از بستگان نزدیکش او را در آغوش می‏گیرد و می‏بوسد. یک سیب از جیب خود بیرون می‏آورد و به دست بچه می‏دهد. در ضمن گردن‏بند را هم باز می‏کند و بچه را می‏گذارد و می‏رود. در این جا عملی بر خلاف شرع و قانون واقع شده است.
چنانچه دزد با ایمان باشد، در باطن از دزدی خود احساس شرمساری می‏کند و اگر بی‏ایمان باشد، بدون احساس شرمندگی و انفعال، از کنار قضیه بی‏تفاوت می‏گذرد. اگر دختربچه متوجه باز کردن گردن‏بند شود، فریاد کند و با دستهای کوچک خود آن را نگاه دارد، در صورتی که آن دزد، انسان جسور و خطرناکی باشد، دست به دهان بچه می‏گذارد، و را به نقطه خلوتی می‏برد، گلویش را آنقدر فشار می‏دهد تا بچه خفه شود، گردن‏بند را باز می‏کند و بچه مرده را در همان نقطه خلوت می‏گذارد و می‏رود. در این جا دو گناه واقع شده است، یکی دزدی که عملی غیرقانونی است و آن دیگری کشتن کودک که هم غیرقانونی است و هم خلاف فطرت و ضدوجدان است.
قاتل اگر فرد بی‏ایمانی باشد و در امر دزدی احساس شرمندگی در پیشگاه الهی ننماید، نمی‏تواند خفه کردن دختربچه را نادیده انگارد و نسبت به آن بی‏اعتنا باشد. چرا که او از لحظه‏ای که مرتکب قتل نفس گردیده، ضمیرش ناآرام و بی‏قرار شده است. شب به بستر خواب می‏رود، ولی خوابش نمی‏برد، پیوسته به خود می‏پیچد و به جنایتی که مرتکب شده است، فکر می‏کند. وقتی منظره دست و پا زدن طفل بی‏گناه در ذهنش مجسم می‏گردد، به خود می‏لرزد، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامی‏گیرد. گویی در باطنش قدرت ناشناخته و نیرومندی است که او را به محاکمه کشیده و لحظه‏ای او را آرام نمی‏گذارد. پیوسته بر سرش فریاد می‏زند و با تندی و خشونت به وی می‏گوید: ای خائن! چرا طفل بی‏گناه را کشتی؟ چرا به این جنایت وحشتناک دست زدی؟!
در اندرون من خسته‏دل ندانم کیست - که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
گاهی این قبیل گناهکاران بر اثر ملامتهای درونی و شکنجه‏های وجدان اخلاقی کارشان به جنون می‏کشد، جنونی بسیار سخت و شدید و تنها راه علاجشان این است که عقده درونی آنان گشوده شود و عمل ضد وجدانی که مرتکب شده‏اند، از صفحه خاطرشان زدوده گردد و این به طور عادی امری ناشدنی است.
به نظر روانپزشکان این قبیل بیماران اگر از عقاید مذهبی بهره‏ای داشته باشند، ممکن است مشکل روحی اینان با ایمان به خدا و اعتقاد به آمرزش گناهان حل شود و از بدبختی رهایی یابند.
شکنجه‏های وجدان اخلاقی بسیار جانکاه و توانفرساست و گاهی صورت پشیمانی به خود می‏گیرد که آن را جز با جبران خطا یا فدیه نمی‏توان آرام کرد، به همین جهت آمرزش گناهان در ادیان، حائز مقامی مهم می‏باشد.(100)
ممکن است بعضی از افراد با ایمان در این قبیل مواقع، بر اثر بی‏اطلاعی از تعالیم دینی و ناآگاهی از رحمت الهی گناه خود را نابخشودنی و غیرقابل عفو پندارند و تصور کنند با جرمی که مرتکب شده‏اند، لایق آمرزش نیستند و رحمت الهی شامل حالشان نمی‏گردد.
از این‏رو پیوسته در آتش درونی خود می‏سوزند و از شکنجه وجدان اخلاقی رنج می‏برند. اگر اینان با مربی لایق و روحانی شایسته‏ای برخورد نمایند و او آنها را به رحمت نامحدود الهی متوجه نماید و به آمرزش گناهی که مرتکب شده‏اند، امیدوارشان سازد، خیلی زود عقده‏هایی که در باطن دارند، گشوده می‏شود و از رنج و عذاب رهایی می‏یابند. شاهد این مطلب قضیه‏ای است که ذیلا توضیح داده می‏شود.
یکی از فرمانداران مقتدر بنی‏امیه دستور قتل بی‏گناهی را داد و مأمورین او را کشتند. فرماندار پس از قتل شخص بی‏گناه، از دستور ناحقی که داده بود، سخت دچار پریشانی فکری و ناراحتی روحی گردید و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. کار اداری را ترک گفت و از مردم کناره گرفت ولی شکنجه وجدان اخلاقی او را آرام نمی‏گذاشت. سرانجام دیوانه شد. کسانش او را به مکه آوردند که شاید از مشاهده مردم، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد علیه‏السلام نیز به مکه مشرف شده بود. جریان امر به عرض آن حضرت رسید. امام علیه‏السلام چند جمله کوتاه با وی سخن گفت و با کلمات امیدبخش آن حضرت، مشکل فرماندار حل شد.
کان علی بن الحسین علیه‏السلام فی الطواف فنظر فی ناحیة السمجد الی جماعة فقال: ما هذا الجماعة؟ فقالوا: هذا محمد بن شهاب الزّهری اختلط عقله فلیس یتکلم فأخرجه أهله لعلّه اذا رأی الناس أن یتکلم فلما قضی علی بن الحسین علیه‏السلام طوافه خرج حتی دنا منه فلما رآه محمد بن شهاب عرفه فقال له علی بن الحسین علیه‏السلام: ما لک؟ فقال: ولّیت ولایة فأصبت دما فقتلت رجلا فدخلنی ماتری فقال له علی بن الحسین علیه‏السلام: لأنا علیک من یأسک من رحمة الله أشدّ خوفا منّی علیک ممّا أتیت ثم قال له: أعطهم الدّیة قال: قد فعلت فأبوا فقال: اجعلها صررا ثم انظر مواقیت الصّفاة فألقها فی دارهم.(101)
امام زین‏العابدین علیه‏السلام در طواف بود متوجه شد که در گوشه‏ای از مسجد جمعی گرد آمده‏اند. پرسید: چه خبر است و اینان چرا جمع شده‏اند؟
عرض کردند: محمد بن شهاب زهری دچار اختلال عقلی شده و حرف نمی‏زند. خانواده‏اش او را به مکه آورده‏اند تا شاید با دیدن مردم سخن بگوید.
حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد علیه‏السلام را شناخت. امام علیه‏السلام به او فرمود: تو را چه می‏شود؟
عرض کرد: در ولایتی فرماندار بودم. دامنم به خون بی‏گناهی آلوده گردید و بر اثر نگرانی‏های روحی و ناراحتی‏های درونی به این وضعی که مشاهده می‏کنید، دچار شده‏ام.
امام علیه‏السلام از کلام او استفاده کرد که از عفو الهی ناامید گردیده و بر اثر یأس و نومیدی به این روز افتاده است. بلافاصله به او فرمود: خوف من بر تو از ناامید بودن از رحمت و عفو الهی بیش از خوفی است که از ریختن خون بی‏گناه، بر تو دارم.
و با این جمله کوتاه او را به عفو و آمرزش گناه امیدوار نمود.
سپس فرمود: دیه مقتول را به وارث بده!
عرض کرد: برای دادن دیه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه کردم، اما از گرفتن آن ابا نمودند.
امام علیه‏السلام فرمودند: دیه مقتول را در کیسه‏های کوچک جای ده و درش را ببند. موقعی که اهل منزل برای نماز جماعت از خانه خارج می‏شوند، آنها را به داخل خانه بیفکن.(102)