بعضی از گناهان علاوه بر آنکه از جهت دینی عمل غیرقانونی است از جهت فطری نیز عملی غیرانسانی و ضد وجدان است.
ارتکاب این قبیل گناهان برای مسلمان و غیرمسلمان موجب شکنجههای دردناک و ملامتهای جانکاه وجدان اخلاقی است.
فشارهای درونی آنچنان گناهکار را در مضیقه میگذارد که آرامش و راحتی از وی سلب میشود و زندگی بر او تلخ و غیرقابل تحمل میگردد.
مثلا دختربچه زیبای چهار سالهای را در نظر بگیرید که نزدیک منزلش کنار کوچه ایستاده و زنجیر نازک طلایی در گردن دارد. دزدی از آنجا میگذرد. زنجیر طلا را میبیند، طمع میکند که آن را برباید. نزد دختر میرود. همانند یکی از بستگان نزدیکش او را در آغوش میگیرد و میبوسد. یک سیب از جیب خود بیرون میآورد و به دست بچه میدهد. در ضمن گردنبند را هم باز میکند و بچه را میگذارد و میرود. در این جا عملی بر خلاف شرع و قانون واقع شده است.
چنانچه دزد با ایمان باشد، در باطن از دزدی خود احساس شرمساری میکند و اگر بیایمان باشد، بدون احساس شرمندگی و انفعال، از کنار قضیه بیتفاوت میگذرد. اگر دختربچه متوجه باز کردن گردنبند شود، فریاد کند و با دستهای کوچک خود آن را نگاه دارد، در صورتی که آن دزد، انسان جسور و خطرناکی باشد، دست به دهان بچه میگذارد، و را به نقطه خلوتی میبرد، گلویش را آنقدر فشار میدهد تا بچه خفه شود، گردنبند را باز میکند و بچه مرده را در همان نقطه خلوت میگذارد و میرود. در این جا دو گناه واقع شده است، یکی دزدی که عملی غیرقانونی است و آن دیگری کشتن کودک که هم غیرقانونی است و هم خلاف فطرت و ضدوجدان است.
قاتل اگر فرد بیایمانی باشد و در امر دزدی احساس شرمندگی در پیشگاه الهی ننماید، نمیتواند خفه کردن دختربچه را نادیده انگارد و نسبت به آن بیاعتنا باشد. چرا که او از لحظهای که مرتکب قتل نفس گردیده، ضمیرش ناآرام و بیقرار شده است. شب به بستر خواب میرود، ولی خوابش نمیبرد، پیوسته به خود میپیچد و به جنایتی که مرتکب شده است، فکر میکند. وقتی منظره دست و پا زدن طفل بیگناه در ذهنش مجسم میگردد، به خود میلرزد، وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامیگیرد. گویی در باطنش قدرت ناشناخته و نیرومندی است که او را به محاکمه کشیده و لحظهای او را آرام نمیگذارد. پیوسته بر سرش فریاد میزند و با تندی و خشونت به وی میگوید: ای خائن! چرا طفل بیگناه را کشتی؟ چرا به این جنایت وحشتناک دست زدی؟!
در اندرون من خستهدل ندانم کیست - که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
گاهی این قبیل گناهکاران بر اثر ملامتهای درونی و شکنجههای وجدان اخلاقی کارشان به جنون میکشد، جنونی بسیار سخت و شدید و تنها راه علاجشان این است که عقده درونی آنان گشوده شود و عمل ضد وجدانی که مرتکب شدهاند، از صفحه خاطرشان زدوده گردد و این به طور عادی امری ناشدنی است.
به نظر روانپزشکان این قبیل بیماران اگر از عقاید مذهبی بهرهای داشته باشند، ممکن است مشکل روحی اینان با ایمان به خدا و اعتقاد به آمرزش گناهان حل شود و از بدبختی رهایی یابند.
شکنجههای وجدان اخلاقی بسیار جانکاه و توانفرساست و گاهی صورت پشیمانی به خود میگیرد که آن را جز با جبران خطا یا فدیه نمیتوان آرام کرد، به همین جهت آمرزش گناهان در ادیان، حائز مقامی مهم میباشد.(100)
ممکن است بعضی از افراد با ایمان در این قبیل مواقع، بر اثر بیاطلاعی از تعالیم دینی و ناآگاهی از رحمت الهی گناه خود را نابخشودنی و غیرقابل عفو پندارند و تصور کنند با جرمی که مرتکب شدهاند، لایق آمرزش نیستند و رحمت الهی شامل حالشان نمیگردد.
از اینرو پیوسته در آتش درونی خود میسوزند و از شکنجه وجدان اخلاقی رنج میبرند. اگر اینان با مربی لایق و روحانی شایستهای برخورد نمایند و او آنها را به رحمت نامحدود الهی متوجه نماید و به آمرزش گناهی که مرتکب شدهاند، امیدوارشان سازد، خیلی زود عقدههایی که در باطن دارند، گشوده میشود و از رنج و عذاب رهایی مییابند. شاهد این مطلب قضیهای است که ذیلا توضیح داده میشود.
یکی از فرمانداران مقتدر بنیامیه دستور قتل بیگناهی را داد و مأمورین او را کشتند. فرماندار پس از قتل شخص بیگناه، از دستور ناحقی که داده بود، سخت دچار پریشانی فکری و ناراحتی روحی گردید و شب و روز از عمل ظالمانه خود در عذاب بود. کار اداری را ترک گفت و از مردم کناره گرفت ولی شکنجه وجدان اخلاقی او را آرام نمیگذاشت. سرانجام دیوانه شد. کسانش او را به مکه آوردند که شاید از مشاهده مردم، وضعش بهتر شود. خوشبختانه در آن سال امام سجاد علیهالسلام نیز به مکه مشرف شده بود. جریان امر به عرض آن حضرت رسید. امام علیهالسلام چند جمله کوتاه با وی سخن گفت و با کلمات امیدبخش آن حضرت، مشکل فرماندار حل شد.
کان علی بن الحسین علیهالسلام فی الطواف فنظر فی ناحیة السمجد الی جماعة فقال: ما هذا الجماعة؟ فقالوا: هذا محمد بن شهاب الزّهری اختلط عقله فلیس یتکلم فأخرجه أهله لعلّه اذا رأی الناس أن یتکلم فلما قضی علی بن الحسین علیهالسلام طوافه خرج حتی دنا منه فلما رآه محمد بن شهاب عرفه فقال له علی بن الحسین علیهالسلام: ما لک؟ فقال: ولّیت ولایة فأصبت دما فقتلت رجلا فدخلنی ماتری فقال له علی بن الحسین علیهالسلام: لأنا علیک من یأسک من رحمة الله أشدّ خوفا منّی علیک ممّا أتیت ثم قال له: أعطهم الدّیة قال: قد فعلت فأبوا فقال: اجعلها صررا ثم انظر مواقیت الصّفاة فألقها فی دارهم.(101)
امام زینالعابدین علیهالسلام در طواف بود متوجه شد که در گوشهای از مسجد جمعی گرد آمدهاند. پرسید: چه خبر است و اینان چرا جمع شدهاند؟
عرض کردند: محمد بن شهاب زهری دچار اختلال عقلی شده و حرف نمیزند. خانوادهاش او را به مکه آوردهاند تا شاید با دیدن مردم سخن بگوید.
حضرت پس از انجام طواف به طرف او آمد. محمد بن شهاد حضرت سجاد علیهالسلام را شناخت. امام علیهالسلام به او فرمود: تو را چه میشود؟
عرض کرد: در ولایتی فرماندار بودم. دامنم به خون بیگناهی آلوده گردید و بر اثر نگرانیهای روحی و ناراحتیهای درونی به این وضعی که مشاهده میکنید، دچار شدهام.
امام علیهالسلام از کلام او استفاده کرد که از عفو الهی ناامید گردیده و بر اثر یأس و نومیدی به این روز افتاده است. بلافاصله به او فرمود: خوف من بر تو از ناامید بودن از رحمت و عفو الهی بیش از خوفی است که از ریختن خون بیگناه، بر تو دارم.
و با این جمله کوتاه او را به عفو و آمرزش گناه امیدوار نمود.
سپس فرمود: دیه مقتول را به وارث بده!
عرض کرد: برای دادن دیه اقدام نمودم و به وراث او مراجعه کردم، اما از گرفتن آن ابا نمودند.
امام علیهالسلام فرمودند: دیه مقتول را در کیسههای کوچک جای ده و درش را ببند. موقعی که اهل منزل برای نماز جماعت از خانه خارج میشوند، آنها را به داخل خانه بیفکن.(102)