صفت چهاردهم، عجب است و آن از بزرگ شمردن آدمی است خود را به جهت کمالی که در خود بیند، اعم از آنکه آن کمال را داشته باشد یا ندارد و داند که دارد، و بعضی گفتهاند که عُجب آن است که صفتی یا نعمتی که داشته باشد بزرگ شمرد و از منعم آن فراموش کند، و فرق عجب با کبر آن است که متکبر خود را بالاتر از غیر بداند و مرتبه خود را بیشتر شمارد، و در عجب پای غیری در میان نیست بلکه معجب آن است که بخود ببالد و از خود شاد باشد و خود را شخصی بداند و منعم را فراموش کند، و اگر بصفت خویش شاد باشد از این راه که نعمتی است که حق تعالی که از فیض و لطف خویش به او کرامت فرموده نه از استحقاقی که این شخص دارد عجب نخواهد بود، بخلاف آنکه اگر آن صفت را بجهت کرامت و مرتبه خود در نزد خدا داند و استبعاد کند(90) که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی به او برساند و از خدا بجهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد این را دلال(91) و ناز گویند و این از عُجب بدتر است، و مخفی نماند که عجب از اعظم مهلکات است و از حضرت باقر (علیه السلام) مرویست که: دو نفر داخل مسجد شدند یکی عابد و دیگری فاسق، چون از مسجد بیرون رفتند فاسق از جمله صدیقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب این بود که عابد داخل مسجد شد و به عبادت خود میبالید و در این فکر بود، و فکر فاسق در پریشانی از گناه و استغفار بود.(92)
گنهکار اندیشناک از خدای - بسی بهتر از عابد خود نمای
که آنرا جگر خون شد از سوز درد - که این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی - سر افکندگی به ز کبر و منی
بر این آستان عجز و مسکینیت - به از طاعت و خویشتن بینیات
و اخبار در باب عجب بسیار است، و بالجمله عجب گناهی است که تخم آن کفر و زمین آن نفاق و آب آن فساد و شاخههای آن جهل و برگ آن ضلالت و میوه آن لعنت و مخلد بودن در جحیم است، و علاج عجب آن است که پروردگار خود را بشناسی و بدانی که عظمت و جلال و بزرگی سزاوار غیر او نیست، پس معرفت بحال خویش رسانی و بدانی که خود از هر ذلیلی ذلیلتر و بجز خواری و مسکنت و خاکساری در خور تو نیست.
ر محفلی که خورشید اندر شمار ذره است - خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
پس ترا با عجب و بزرگی و خودپسندی چه کار، آخر تو خود ممکنی(93) بیش نیستی و حالات خود را ملاحظه کن که ابتدا نطفهای نجسه و آخر جثهای گندیده خواهی شد و در این میان حمال نجاسات متعفنه و جوال کثافات متعددهای بیش نیستی!
از منی بودی، منی را واگذار - ای ایاز آن پوستین را یاد آر(94)
و در نظر بیاور ذلت و افتقار خود را در این دنیا که از یک پشه و مگس عاجزی و بر دفع حوادث و امراض خود قدرت نداری.
چند غرور ای دغل خاکدان - چند منی ای دو سه من استخوان
و باید صاحب این صفت تفحص کند از آنچه سبب عجب شده پس او را چاره کند مثلاً اگر عجب او به علم یا معرفت یا عبادت یا غیر اینها از کمالات نفسانیه باشد تأمل کند که این صفت از کجا برای او حاصل شده و که به او داده اگر چنان دانست که از جانب خداست پس بجود و کرم او عجب نماید و بفضل و توفیق او فرحناک شود، و اگر چنان دانست که بخودی خود به این صفت رسیده زهی جهل و نادانی!
تا فضل و علم بینی بیمعرفت نشستی - یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
ر آستان جانان از آسمان بیندیش(95) - کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
و اگر عجب او از حسب و نسب است، پس علاج آن آن است که بداند که مجرد بزرگی کردن بکمال دیگری نیست مگر از سفاهت و بیخردی زیرا کسیکه خود ناقص و بیکمال است کمال پدر و جد او را چه سود بخشد؟
شعر: و لنعم ما قیل:
کن ابن من شئت واکتسب ادبا - یغنیک محموده عن النسب
ان الفتی من یقول ها انا اذا - لیس الفتی من یقول کان ابی(96)
جائی که بزرگ بایدت بود - فرزندی کس نداردت سود
چون شیر به خود سپه شکن باش - فرزند خصال خویشتن باش
و حق تعالی فرموده ان اکرمکم عند الله اتقیکم(97)
(چه خوش نصیحت کرد آن عرب پسرش را که: یا بنی انک مسئول یوم القیمه بماذا اکتسبت و لا یقال ممن انتسبت؛ یعنی ای پسر من! تو را میپرسند روز قیامت که چیست عملت و نگویند که کیست پدرت.)(98)
و اگر عجب به حسن و جمال است پس علاج آن است که بدانی که آن بزودی برطرف خواهد شد بلکه باندک علتی و مرضی جمال تو زایل و حسن تو باطل میگردد، و کدام عاقل بچیزی عجب میکند که تب شبی آنرا بگیرد و یا آبلهای آن را فاسد کند؟!
بر مال و جمال خویشتن غره مشو - کآن را به شبی برند و اینرا به تبی
و همچنین معالجه کند اسباب عجب را از مال و جاه و قوت و منصب و عقل و زیرکی و غیره را بآفات آنها و آنکه آنها دوام و بقائی ندارند، و در معرض زوال و فنا میباشند، و مخفی نماند که از جمله نتایج عجب تزکیه نفس(99) و خودستائی است که آدمی در مقام اثبات کمال و نفی نقص از خود برآید، و این صفت خود دلالت بر نقص صاحبش میکند و عکس مقصود نتیجه میدهد. خودپسندی جان من برهان نادانی بود. و ظاهر است که: مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید. نظم:
اگر هست مرد از هنر بهرهور - هنر خود بگوید نه صاحب هنر
و به تجربه معلوم شده است که خودستا در نظر همه مردم بیوقع و خوار است. سعدی:
بچشم کسان در نیاید کسی - که از خود بزرگی نماید بسی
مگو تا بگویند شکرت هزار - چو خود گفتی از کس توقع مدار
بزرگان نکردند در خود نگاه - خدابینی از خویشتن بین مخواه
پیاز آمد آن بیهنر جمله پوست - که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
شکسته نفسی
و ضد عجب شکسته نفسی است که خود را حقیر و پست داشتن است، و این بهترین اوصاف است و فایده آن در دنیا و آخرت بیحد است، و بتجربه صادقه معلوم شده که صاحب این صفت در نزد مردم محترم و محبوب میباشد و هیچکس خود را ذلیل نشمرد مگر آنکه خداوند عزیزش کرد، و قرار گرفتن کشتی حضرت نوح (علیه السلام) بر کوه جودی(100) از این جهت بوده و سعدی گفته:
یکی قطره باران ز ابری چکید - خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائیکه دریا هست من کیستم - گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید - صدف در کنارش بجان پرورید
سپهرش بجائی رسانید کار - که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد - در نیستی کوفت تا هست شد
ر این حضرت آنان گرفتند صدر - که خود را فروتر نهادند قدر
ره اینست جانا که مردان راه - بعزت نکردند در خود نگاه
از آن بر ملایک شرف داشتند - که خود را به از سگ نپنداشتند
آری خدا نزد دلهای شکسته است و شکستگان را دوست میدارد.
ر کوی ما شکسته دلی میخرند و بس - بازار خود فروشی از آنسوی دیگر است